۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

هیچی 3- 1394

میگم ن. 
میفرماید بلی
همون بلی هایی که اون اولا تحویلم میداد و منم پر میشد از حرفای رنگ وارنگ و گل و بلبل و که نمیشد گفت
این دفعه مکث 20 ثانیه ای و.... 
-هیچی
از همون هیچی های روزای اول
به خودم گفتم هیچیش زیاده... 
و این هم هیچی شماره 3
ن.
از همون روزکه عکس با گوچباره نون در گوشوانت رو دیدم گفتم این تو یه دنیایی زندگی میکنه که رنگیه... قشنگه آرومه همه مهربونن توش
دلم اون دنیارو خواست
خواست که بیاد تو دنیات و کنارت بشینه از زاویه تو ببینه دنیارو...
اصن از چشم تو ببینه...
آرامش تورو بگیره
اینکه به این خواسته ام رسیدم یا نه ! به زعم خودم رسیدم...
تجربه بسیار خوبی است -استمراری- اون آرامش و اون دنیا...
بودنت منو به مرز خوشبختی رسونده (یه قدم -شایدم چند تا :) - دیگه مونده )
اما الان و این چند روز بعد از یک سال و نیم بودن در کنار تو یه چیزی رو حس کردم که منو ترسوند-خوشحال کرد- غمگین کرد- امیدوار کرد و شجاعترم کرد- بله همه اینا همزمان
ن.
این چند روز حضورت رو کمرنگ حس کردم...و دنیا چنان آشفته و پیچیده شده که ترسیدم
از این که با من بودی- از اینکه نذاشتی هیچ وقت تو این مدت این دنیا رو اینجوری سخت ببینم
ترسیدم از چیزی که توضیح ندم بهتره
غمگین شدم از اینکه تو این همه دل بزرگ و با تواضع این همه مدت حتی نذاشتی بفهمم که کمرنگ شدنت چه فاجعه ایه و من چه ناسپاس و غافل بودم از این نعمت که تو بهم دادی.
خوشحال شدم که «تو» هستی 
امیدوار شدم که زندگی رو بهتر هم میشه کرد با تو
شجاعتر رو هم بذار راز خودم بمونه

امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم
ن. عزیزم
لازمه بگم؟ خ.د.د.د.د.م