۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

صبح به خیر

از صبح که کار شروع شد تا ظهر، تموم شدم... ینی تمام انرژیم ته کشید ...انگشتم هم با قیر سوخته بود. خیلی نبود ولی حس بدی بود...
اصن میخواستم برگردم خونه ،به زور دیگه تکون میخوردم.
اومدم دفتر شرکت ولو شدم رو صندلی، احساس میکردم دارم خفه میشم از خستگی و گرما و هوای کثیف و گرد و خاک کارگاه.
پیغامارو چک کردم:

صبح به خیر زندگیم...
.
.
.
.
.
.
.
دوباره خوندم
سه بار
چهار بار
زل زدم بهش
....
انگار ساعت 8 صبح شده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر