۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

صبح به خیر

از صبح که کار شروع شد تا ظهر، تموم شدم... ینی تمام انرژیم ته کشید ...انگشتم هم با قیر سوخته بود. خیلی نبود ولی حس بدی بود...
اصن میخواستم برگردم خونه ،به زور دیگه تکون میخوردم.
اومدم دفتر شرکت ولو شدم رو صندلی، احساس میکردم دارم خفه میشم از خستگی و گرما و هوای کثیف و گرد و خاک کارگاه.
پیغامارو چک کردم:

صبح به خیر زندگیم...
.
.
.
.
.
.
.
دوباره خوندم
سه بار
چهار بار
زل زدم بهش
....
انگار ساعت 8 صبح شده بود...

۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

همون خوب قدیمم

سلام
نامه هایمان مدتها بود که قطع شده بود...
اما این قلم
این یکی فرق داره
یه لحظه فکر کردم که چطور شد به اینجا رسیدیم؟
مثل فیلم با دور خیلی تند همه چیو مرور کردم
یهو استپ و فیلمو برگردوندم...
به اوایلش
اونجا که خسته بودم
اونجا که بهم گفت آب بخور
اونجا که چهرازی رو گفت
میشناختم چهرازی رو
ولی وقتی گفت ، گفتم گوش کنم
چه احساساتی
چه حس های قرو قاطی ای
چه همه چی آشوب میشد و آروم میشد.
نمیدونست
خودمم نمیدونستم
ولی به یه آدم خسته و دیوونه کی کار داره؟
هی صدا میزدم... نارسیس
میگفت بله
منم میگفتم هیچی...
اما این هیچی ها قد یه کتاب فسقلی حرف توش بود...
حرفای دلم رو قر و قاطی میکردم که یه وقت نفهمه آبرو حیثیت نمونه برامون...
آخه خیلی محترم بود...
اینقد که خجالت میکشیدم حرف دل را بگویم به اش
با خودم شرط کردم اینقدر پررو بازی در میارم و لطایف الحیل به کار می بندم که آخرش مجبور شه جای بله بگه جانم
یکی میگفت خانما اینقدر زیرکانه مخ آقایون رو میزنن که آقاهه فک میکنه خودش مخ خانمه رو زده
ولی این یه مورد ما فک کنم هیشکی به اون یکی کاری نداشت
من از اوشون و نجابت و نازنینیش خجلت بودم... اوشون هم که اصن تو این وادی ها (لااقل در آن دوران و علی الخصوص با من ) نبودندی...
حالا چی شد... چرخیده بودیم دور دنیا دنبال چهرازی...
تو یه وبلاگی یافتیم...یه بنده خدایی که داشت اونورو میدید رو دیدیم...
عاشق که نه ولی تو دلم گفتم کاش این بنده خدا رو میشد ببینم یه صحبتی باهاش بکنم...
خو غریبه ای بود به آن سو نگر...
گفتم اصن امروز روزشه...بیابم اینو عاشقش میشم...چه کاریه؟
نالان از دست وبلاگه گفتمش نیافتم جایی واسه دانلود...
شروع کرد لینک دادن که گفتم اینا همونان...
گفت عه رفتی تو فلان جا؟
گفتم بلی!!!
گفت اون آن سو نگر رو دیدی؟ 
گفتم خب ( با حس ترس و هیجان و تعلیق و شروع تعجب العجبی)
گفت اون آن سو نگر منم
سکوت ... انکار... تعجب... تاییدیه... مو بر تن سیخ سیخکی.... دوباره سکوت... انکار... تعجب... تایید ... موی بر تن سیخ
اینبار...شوخی میکنی... بقیه عکسای اون روزو نشون داد...
خوب باید چی کار میکردم؟
باید عاشقش میشدم دیگه.
گذشت تا آخر دیگه داشتم ناامید میشدم...
تقریبا هم هر روز برنامه تو ذوق زنی ( از طرف اوشون) و تو ذوق خوری (از طرف بنده) بر پا بود...
تا دیگه رسید به تیر های آخر...
که اون شب میدونستم یه چیزی میشه...
گفتم نارسیس...
گفت جانم
یه کلمه...
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد                   از بن و بیخش کند قوَّت و غوغای عشق