۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

درد دوری از دور دست ترین جای جهان

از حال ما اگر می پرسید:
ملالی نیست جز دوری شما:

چون پاره سنگی عاشقم

به گنجشکی هراسان

و هربار ناامید

بر می‌گردم به خاک

بر می‌گردم به خویش

ناامید و نیازمند

زبانه می‌کشد

آغوشم به سویت

از تو دور افتادم

از تو دور افتادم

در بی مجالی و لالی

به کاغذ آتش رسیده می‌مانم

جدا شده‌ای، از نخ نگاهم

چون بادکنک ماه

سالهاست از کرشمه باران تو

می‌گذرم

بی چتر و بارانی

در سایه پنهان می‌شوم

در گریه پیدا

هرچه هستم، از تو دورم ...

دور ... دور ... دور ...

از عبدالجبار کاکایی

دور افتاده ایم از دلبر... 
شاید مصلحت این باشد.
اما در دل بار این دوری سنگین مینماید...
------------------------------------
صبح دمان بر میخیزم
به نوایی به پیامی
به سخن شیرینی
به بوی عطر سلامی
به نوازش حرفی
نقاش نیستم
شاعر نیز
روزگارم بد بود
شکر خدا اما
روزگارمان رنگی شد
از نرگس
از عطر یاس رازقی
از صدای اقاقی
زندگی در پس آن کوه بلند
جاری است
همچون آن رود روان
گِل شده بود
شکر خدا اما
روزگارمان خندید
خنده گل
آب زلال
ما هیچ او نگاه
ما هیچ او صدا
ما کوه او خسته
ما کوه او نرگس
-----------------
شعر مجددا از خودم...
بنده خدا ها  سهراب و نیما  تو گور الان تنشون میلرزه...
خب خنده داره که خنده داره... خودم گفتم هر چی هست...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر