۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

دلم

دلم میخوادش...
دلم غنج میره براش...
خب چه کنم...
نه که فک کنی دیوونه ام ها! نه، خیره ام...
نه اینکه از یه فلاکتی درمون آورده...نه... از خیلی قبلنترها دلمون میخواست... ولی از بس سنگین و یه جوری باوقار و عجیب غریب بود می ترسیدم اصلا باهاش حرف بزنم... دو دفعه اومدم سر صحبتو باز کنم خوردم تو دیوار...
حالا اما خودش سر صحبتو باز کرد...بازم من احمق از اون ترس لعنتی باید این مدلی بشم... خاک تو سرم نشد که آدم بشیم...اصلا فک کنم انگ بی جنبگی خوردنو فوبیا دارم اسم علمیشه دیگه به زبان ساده میشه ترس از انگ بی جنبگی خوردن
حالا ما چیزیمون بود ها، نه که نباشه...ولی اونقدر حاد نبود ینی موضوع اصلن آدم خاصی نبود...ینی چی میگن؟ عشقی نبود عاطفی بود. من عصبانی بودم یهو صدام بلند شد... بعضیا میگن ویروسه ولی هر چی بود صدام بلند بود خوب همه شنیدن ترسیدن خوب آخه قبلا خیلی تمرین میکردیم که معلوم نباشه خیلی حرفه ای بودیم به خودمون گوش بدیم و صدامون بلند نشه... ولی خوب منم آدمم حرفم اومد... نمیدونم چی راجع بهم فکر می کرد، چی شد؟ الان چی فکر میکنه!؟
خیلی بهم گفتن تصمیم نگیر تو این دوران... منم نگرفتم... دوران کوتاه بود 10 روز هم نشد. وقتی یکی خورده زمین آش ولاش داره سرشو می گیره بالا با زانو بذاری تو صورتش خب میترکه دیگه...اگه وقتی سرپا بود میزدیش عمرا آخ هم نمی گفت. ولی خب ترکیدم دیگه...داستان ما هم همین بود یارو زورش زیاد نبود! من پخش زمین بودم... زودی حالم اومد سر جاش...
البته خب یه سری عامل هم وجود داشت که خیلی سریع ترش کرد... از جمله فیلم خارجی های سینما فرهنگ...شکست عشقی روانشناسی از دیار هفتاد دو ملت...و بعضی دیگر که بر بعضی دیگر بهترن.
خب حالا چرا غنج میرفت واسه این یکی... خیلی خوب بود خب... لاک قرمز بافتنی نقاشی هنرمند بود اصن. عکاسی بود عکس سیاه سفیدم تازه داشت کلی. خودشم بلد بود. تازه حبیب و جمشید هم بلد بود اصن اون یاد ما داد. بعدشم ما رفتیم دور دنیا چرخیدیم مستقل از خودمون دیوونه یه عکسی شدیم که اصن داشت اون برو نیگا می کرد واسه خودم دیوونه شدم ، دیوونه یه عکس و صاحابشم که معلوم نبود. واسه خودمون دیوونه شدیم گفتیم اینجوری بیتره اصنش. ما که نمیدونیم این کی هست همینجوری ناشناخته از این دیوونه گی های واقعی تو فیلما. شایدم یه روز افتادیم دنبالش پیداش کردیم و نگریستیم و دنیا برامون تموم میشد و خیالمون راحت میشد.
نه گذاشت و نه برداشت. گفت اون عکسه منم...آخه چه جوری میشه... چه داستانیه با من؟ خوبه من خواب باشم بقیه مرخص بشن؟ من اصن نمیخوام مرخص بشم ولی کاش اسم مارو هم میدادن...
هیچی با این کمالات و هنر و چه و چه ... ما هم که فکر میکردیم آسمون دهن باز شده ما تالپی خوردیم رو موزاییکا کف ته دریا و حالا هم اومدیم در دوردست دریا خندید و من در دهانش چون در گرانبها معلوم شدم.
گفتم خب بریم واسه خودمون دیوونه که نه، خیره بشیم فعلا شاید اندر دلش اثر نمود و نگریست. بعد اون موقع دیوونه میشیم. میگم که منو عوضی آورده بودن قاطی اینا.
حالا ما موندیم خدایا این همه ما داغون ... جوان آخر شه بودیم دیگه این اواخر...آخه دیشتیم دیشتیم حساو نیه...دیریم دیریم حساوه . حالا ما یه زمانی جوان اول بودیم ،هم اون موقعشم کسی به یه ورش  نحسابیدمون. الان که داغان از همه هفت آسمان یه ستاره در کهکشان امرات السلسله هم نداریم شدیم آلاخون بالاخون... قوز بود به گوژپشت نتردام هم چیز شد.
هر چه من اشاره کردم... چشم خودم و ستاره کردم... التفاتی ننمودندی به هیچ... هی ما از همون انگ بی جنبگی خوردنو فوبیا ی خودمون دست در دامان انواع لطایف الحیل انداختیم که 
ای بابا ای هوار ای داد ای بیداد... میشه بنگری؟
گفت بفرما 
ما دیگه رومون نشد بگیم از این بنگری ها نه از اون بنگری های دلبرانه... هیچی سرمون رو انداختیم تُک پامونو گفتیم هیچی... 
گیر کرده بودیم لای مسیج بازی دنیای مجازی...
من اینور ته کف دریاها بودم کنار سوراخای اسید سولفوری... اون اونور نتش قط بود...
من اینور زیر یه عالمه پاسکال-سخت تلخ است آقا- اون اونور خسته بود می بافت...
من هی باد می کردم میشدم بادتنت...تولدت مبارت... اون اونور پشت خط موزاییکا
من مخم طالاپی مثل طالپی کمونه میکرد سمت الوند... اون اونور لاک قرمز میزد و باز می بافت
من هومیوپاتی میخوردم ... اون اونور آب طالپی با انار دون شده با گلپر
من همه اش شب فرصتیست برای نخوابیدن ... اون اونور خوابد که سینما با ساندیبیچ...
من چش به پیغام خشکید... اون اصلن رفته بود لب رود ارس 
هی میگفتم امروز مینگره... امید داریم شماره دادیم امروز مینگره به شماره...
میگفت می ترسه ما تو دلمون گفتیم کسی که نترسه دیوونه ست. همه میترسن. ولی میلیچه بیا با هم  بریم شمال راه شمال رو شیشه بارون میزنه عین جعبه سوزن نخ ابری که بارون میزنه .
ترس "اون" اما کار دست "ما" داد
هی من اشارات و طنز پارسی و جلوت و خلوت... هی اون لبخند و بحثو چیز میکرد.
هی من دور برمی داشتم...که بگم یا نگم که بابا دلبر درد بر من ریز و درمانم مکن...
نمیدونم خودشو میزد به اون راه یا اصلا تو این فازا نبود. نکنه منتظر دوماد موفرفریه بود. نکنه پیاز خوردیم خوشش نمیاد نکنه به بادمجون حساسیت داریم اینجوری شده! نکنه ما آلامد نیستیم... نکنه اون حرف آخریه رو زیادی گفتم؟  نکنه بافتنی بلد نیستم بدش اومده. بازم هیچی به هیچی.
آخرش ما هم خیره شدیم به آفاق سرخ در دریای خون آلود خلیج همیشه فارس... گفتیم دیگه باید رفت و خسته شد
یکی هم نبود بزنه پس کله امون که آدم دیوونه کجای کاری...خبری نیست... ماهم ببوسیم بذاریم بالای صفحه دلمون تو فیس بوق. نبود دیگه کسی... خودمون زدیم پس کله خودمون... اونایی که کشیدن میدونن چه حسیه... گفتم این آخر مارو میکشه... از بس کشیدیم مارو کشت...
هی تو دلم می گفتم قلابی نیستی دلم میخواد باهات بشینم تو ماشین حرف نزنم باهات
اینا همه قلابین دیوونه گیشونم قلابیه نکنه تو هم مثل اینا قلابی شی دیوونه
اما من دلبر نداشتم
هیچی دیگه خسته شدیم... حالا هر روز صپ پا میشیم خسته ایم... کسی هم نی بگه دنیا خوشگلیاشو داره...دنیای دیوونه ها از همه قشنگه... آخه ما که الان دیگه غیر اون دلبر نداریم...
باهار اومد...من خسته ... گردنم کوتاه... خیره به آفاق غرق در خونِ غروبم مرگه رو دوشم.
دلبر هنوز تو ترس از خط موزاییکا.
همه اینارو گفتم ولی خب منم میترسم... از خیلی چیزا ولی ترس که چیزیو درست نمیکنه...از ترس مردن منم بلدم نرم بیرون. ولی باید دل رو به دریا زد... مثل اون که قایقشو انداخت تو آب و دست کشید... یا اون یکی که پارو نزد و وا داد. هر چند اینجوری خیلی خوبه میری اونجا که ساحل همونجاست... من تازه میخواستم قایق رو تو آب بندازم که هی میگفت شاه ماهی نداره. حالا دروغ گفت یا راست گفت ساحل مال خودش بود منم دیگه اصرار نکردم...خیره میمونم...امید داریم. حرف زیاده... ولی کو گوش شنوا... شاید اگه یه روز اون کلمه رمزو گفت بهش بگم که چی ها به من گذشت و چرا؟!!! من کجا و اون کجا...سهل و ممتنع که میگن همینه... ما اگه شانس داشتیم که نمیاوردنمون تو آسایشگاه.
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب شب آخره... میخوام دلهارو روونه کنم.
رادیو خستازی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر