۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

دل میرود ز دستم...

خسته ام
از فاصله ها
از نامهربانی روزگار
از بی مروتی ها
از ادعا ها
 از شعار
از دروغ 
از تزویر
از قضاوت های نامنصفانه
از خستگی هام
از درد دلایی که به هیچ کس نتوان گفت
از بی اعتنایی ها
از نامردمی ها 
از تلخی ها
از این همه فراق
از این همه جدایی
از این همه سرگشتگی
از این دور باطل

ولی میکشم پای خسته امو تو جاده به هوای بوی خنک نسیمی که از کوی دلبر آید.

دل را به دریا داده ایم... برده است به کوی یار غریبی که همچو کهنه آشنایمان میماند...
تو گویی چندین سال دست در دستش داده ایم...
که این چندین سال به ماهی است.
خوش ایامی بوده است... خدایش حفظ کند...

دل در گرو آن نگار دلبر خواهم داد ... که اوبا نفسی جلای دل خواهد داد
نکنم بیش از این درنگ در ره کویش... که درنگش جان ما بر باد خواهد داد
هرکسی دعوی صحبت داردش... چون صحبت او صفای دل  خواهد داد
زیبای جهان گر دهنم نخواندش  ...  آن نفسش به  باد  هوا خواهد داد
کوته کنیم جمله که از مهرش ... هر شبی حبیب دل به آغوش شب خواهد داد

شعر از خودمه... نخندید :(

منتظریم ،امید داریم، شاید ما هم خودمون رو تو نوشته های کسی پیدا کردیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر