۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

چقدر دور چقدر نزدیک

امروز بازم به دیدن بزرگ ترین حقیقت زندگی رفته بودیم
بازم همه حقایق با اینکه خیلی سرد بود نشسته بودن کسی به کسی کار نداشت همه یه جورایی داستان خودشون رو از زیر نقاب سنگینی که داشتن تعریف میکردن 
بعضی هاشون تازه به گروه ملحق شده بودن و هنوز نقابشون آماده نشده بود.
جدیدا دو نفر دونفر با هم میشینن...
البته کسایی که همدیگه رو خیلی دوس دارن با هم هستن...
بعضی ها هم منتظرن انگار که یکی دیگه هم بیاد پیش اونا...
بعضی ها این بزرگترین حقیقت زندگی رو دوست ندارن
بعضی ها هم دوست دارن...
ولی از این حقیقت فراری نیست...
خیلی دور و خیلی نزدیکه بهمون...
بعضیا نقاب دوست ندارن...
من خودم دوست ندارم برم تو گروه بشینم دوست دارم بچرخم دور دنیا...دوست دارم قسمتی از این دنیا بشم...کاش میشد
وقتی بخوای با این حقیقت روبرو شی فقط یه سوال هست:
آیا این دروغی که تا حالا داشتی میگفتی زیبا بود؟ بقیه رو خوشحال کرد؟ خودتو چی؟ 
هرچند دیگه حالا فرق نمیکنه... از الان فقط یه حقیقت رو میتونی تعریف کنی
تاریخ طلوع ... تاریخ غروب
فاتحه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر