۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

نامه ای به دور دست 8

پرتاب اول:

شب سردی است ، و من افسرده 
راه دوری است، و پایی خسته 
تیرگی هست و چراغی مرده 
می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد
تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک غمي غمناك است .........

-----------
پرتاب دوم:

خوابم یا بیدار؟
هر چی هست خوبه...
اگه خوابه که دیگه نمیخوام بیدار شم...
اگرم بیداریه باور نکردنیه
قبلا هم همچین حسیو داشتم ولی اینجوری نبود.
این اصلا مدلش فرق میکنه.
به هر ترتیبی که هست من رو داره پرواز میده...
باورکردنی نیست... به هیچ وجه... 
چیزی که تو ذهنم ساخته بودم عینا داره به واقعیت تبدیل میشه...
آخه مگه میشه؟ منی که از 7 تا آسمون یه ستاره ندارم...
نمیخوام آیه یاس بشم...
خوبه...
فقط یه ایرادی هست... بعضی وقتا میترسم! نکنه زیادی خوب باشه! 
ولی خب امید داریم... ما هم کم الکی نیستیم! (شایدم باشیم- ولی نیستیم)

---------
پرتاب سوم:

در دور دست اعلامیه ای صادر شد...
گویا بنا را گذاشته اند که خوش هایشان را بگویند...
در این دنیای سخت مملو از اعلام خستگی ها و اعلام ناراحتی ها
می گویند که میخواهند نترسند از اینکه بگویند روزگار خوش است این روز ها
میگویند یکی هست که خوووبه... گویا یکی از پرتاب شده هاست...میشناسمش... خوش به سعادتش! رستگار خواهد شد. اهالی دور همه نازنین و دوست داشتنی اند.
گویی کارنامه اعمال است... 

--------
پرتاب چهارم:

باور نمی کنه که منظور، خودشه.
دوباره میخونه. خوب خیلی وقت نشده بود که رفته بود اون گوشه ساکت نشسته بود. همون جا که بعد از back space ها خودش شروع میشد.
 کوتاه و مفید بود. کسی هست که خووب است! باقی معرفی بود.
بهت زده است. انتظار داشت ولی بازهم شکه شده.

-------
پرتاب پنجم

بر می گردد به ابتدای راه نگاه میکند. از اینجا چیزی معلوم نیست. یادش می آید که ته دره عمیقی بود بدون سرپناه.
کسی آمده بود به یاریش. کسی که گردن افراشته، چنان مغرور و با وجاهت بود که حتی تصور نمی کرد او را در این دره ببیند. خوب دیده بود.
دستش را گرفته بود. سرپایش کرده بود و برگشته بود به قصر دژ مانند خودش که هیچ دری نداشت. چنان دیوارهای بلندی دور تا دورش را گرفته بود که بالایش را نمیدیدی. دیوارها سخت و آهنین بودند. خود دژ اما بر بلندای قله ای دست نیافتنی...
خواسته بود که داخل دژ شود تا ببیند که چه موجودی است؟
تنها وسیله اش اما قلمی بود. قلمش اما جوهری از خون دل داشت.
بر دیوار قصر مینوشت که این کسی که در قصر است را من میشناسم. شاید ندیده امش شاید حتی صدایش را نشنیده ام... شاید تنها مدت بسیار کوتاهی است که در پای این دیوار ها نشسته ام... اما از آجر ها و سنگ های این دیوار ها بویش را شنیده ام...صدایش را شنیده ام... چهره اش را دیده ام...این دیوار ها خود اویند. 
 دژ چنان نفوذ ناپذیر مینمود که خوداو هم که خیلی قبل ترها ازدور دیده بود با خودش گفته بود که حتی به پای دژ هم رسیدن غیر ممکن مینماید. الان اما چیزی برای از دست دادن نداشت.
 دیوار ها را مینگریست... در پی کشف رمزی بود گویا.
تا  فهمید که دژ خود اوست. 
مینوشت بر درو دیوار دژ که این کسی که در قصر است را من میشناسم.
حالا او دیوارها را رد کرده. بر در درگاه عمارت اصلی. میخندد.

-------
پرتاب ششم


عکساشو نشونم داد. یکی دو تا از عکسا نفسمو بند آورد. ولی من بیشتر دنبال چیزیم که ازش نمیشه عکس گرفت.
دروغه بگم قیافه واسم مهم نیست هست ولی اون قیافه که تو مغزشه خیلی مهم تره. باید قضاوت رو سپرد به غیر من... چون من غیر از زیبایی تو عکسا چیزی نمیدیدم...یه چیزی البته امیدوارم میکرد اونم این بود که بعضی عکساشو دوس نداشتم...البته اگه بفهمه که یا خداااا... الان فک میکنم که همه اشون قشنگن... همون نفر بیطرف نظر بده بهتره

-------
پرتاب آخر
در نومیدی بسی امید است ... پایان شب سیه، سپید است

اندکی صبر سحر نزدیک است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر