۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

نامه ای به دور دست 13

در تاریخ زندگیم این روز رو ثبت میکنم 
هشتم اسفند ماه سال 92... یه پنجشنبه قشنگ نیمه بهاری
از صبح حس خوبی دارم...
وارد جزییات نمیشم...
از همین جای پرتاب شده دارم میبینم که در دور دست پرچمهای رنگی رنگی آویزون میکنن
معنی خوبی داره...خوشحالم.


سال تا سال زنگ میزنه بهمون...
پارسال گفت: خواب دیدم دایی ناراحت بوده. 
بعد از اون چند روز بعدش بلایی سر من اومد که نفهمیدم از کجا خوردم. به خیر و شرش کار ندارم... هر چند در کل و از شواهد امر این طور بر می آد که اون کله پایی که ما شدیم برامون خیر بوده.
امسال اما زنگ زده: خواب دیدم دایی خوشحاله.
عجب کاریه؟!
یه بار دیگه داییش اومده بود تو خواب همسایه قدیممون. اوشون هم زنگ زده بود که بلی فرموده اند مراقبت فلانی باشین و ناراحت بود.
بازم چند روز بعدش یه بار دیگه کله پا شدیم.
خلاصه پدر خدا بیامرز ما گویا از دیار باقی نظراتشون رو از طریق آشنایان اعلام میکنن.
خدا رحمت کنه... خیلی دلمان تنگیده برایشان... کاش بودند. خیلی اوضاع بهتر بود. خیلی. ولی خب چه میشه کرد؟! اتفاقیه که افتاده.


نمیدونم چه جوریه ! حس شیشمه؟ شناخت مناسبه؟ قدرت جادوییه؟ به نظرم شناخته. چون اگه حس شیشم بود رنگ لباسشو میتونستم حدس بزنم. الان که میخونه لباسش آبیه( تو همین مایه ها دیگه) :)))
زدم تو خال این یکیو... خیلی شیک و پوآرویی گفتم بده آدرسو بیاد.
نقشه هاشو به هم زدم. ابایی نداشت. 
خوندم نامه هایی که یواشکی نوشته بود.
زیاد نبود ولی پر از من بود... ینی اصلا واسه من بود.
اومدیم رد شدیم چیزی نفهمیدیم... پیغام دور رو خوندیم... خیلی خوب بود. اونقدری که نمیشه توضیح داد.
رفتیم برگشتیم دوباره ببینیم چه خبره؟ دیدیم سردر دور دست یه پارچه زدن.

الان کل داستان ما تا به حال اینه، همین یه بیت:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

میگفت: محبت کرده ایم بی چشمداشت... نه خیال خام است... من؟ بی چشمداشت؟ امکان ندارد... 
محبتی نبوده از اصل... همه حقیقت بود و راز دل که آشکار کردیم...بی چشمداشت اگر بود از سر همین بود که توضیح واضحات میدادیم. دروغ چرا؟ امید داشتیم که وقعی بنهد و نگاهی کند.
میگفت صبوری کرده ای... چه نامتجانس...:))))
اما من می گویم: آنکه صبوری کرد او بود... از مرده ای زنده ای ساخت و از گریه ای خنده ای
دولت عشق خودش را به ما بخشید بی مزد و منت... ما دولت پاینده شدیم...
از دست که برآید چنین مهربانی را جبرانی و تشکری؟

قرار بود یه شب اردیبهشتی اتفاق بیفته
ولی یه شب اسفندی اتفاق افتاد...

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی


امشب باید بیشترو بهتر از هر شب مینوشتم...
اما خب روز شکه کننده ای داشتم...
فقط دلم میخواد فردا از خواب بیدار شدم همه این داستانا واقعی باشه... خواب نباشیم یه وقت...
صبح به خیر روزای روشن...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر