۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

نامه ای به دور دست 13

در تاریخ زندگیم این روز رو ثبت میکنم 
هشتم اسفند ماه سال 92... یه پنجشنبه قشنگ نیمه بهاری
از صبح حس خوبی دارم...
وارد جزییات نمیشم...
از همین جای پرتاب شده دارم میبینم که در دور دست پرچمهای رنگی رنگی آویزون میکنن
معنی خوبی داره...خوشحالم.


سال تا سال زنگ میزنه بهمون...
پارسال گفت: خواب دیدم دایی ناراحت بوده. 
بعد از اون چند روز بعدش بلایی سر من اومد که نفهمیدم از کجا خوردم. به خیر و شرش کار ندارم... هر چند در کل و از شواهد امر این طور بر می آد که اون کله پایی که ما شدیم برامون خیر بوده.
امسال اما زنگ زده: خواب دیدم دایی خوشحاله.
عجب کاریه؟!
یه بار دیگه داییش اومده بود تو خواب همسایه قدیممون. اوشون هم زنگ زده بود که بلی فرموده اند مراقبت فلانی باشین و ناراحت بود.
بازم چند روز بعدش یه بار دیگه کله پا شدیم.
خلاصه پدر خدا بیامرز ما گویا از دیار باقی نظراتشون رو از طریق آشنایان اعلام میکنن.
خدا رحمت کنه... خیلی دلمان تنگیده برایشان... کاش بودند. خیلی اوضاع بهتر بود. خیلی. ولی خب چه میشه کرد؟! اتفاقیه که افتاده.


نمیدونم چه جوریه ! حس شیشمه؟ شناخت مناسبه؟ قدرت جادوییه؟ به نظرم شناخته. چون اگه حس شیشم بود رنگ لباسشو میتونستم حدس بزنم. الان که میخونه لباسش آبیه( تو همین مایه ها دیگه) :)))
زدم تو خال این یکیو... خیلی شیک و پوآرویی گفتم بده آدرسو بیاد.
نقشه هاشو به هم زدم. ابایی نداشت. 
خوندم نامه هایی که یواشکی نوشته بود.
زیاد نبود ولی پر از من بود... ینی اصلا واسه من بود.
اومدیم رد شدیم چیزی نفهمیدیم... پیغام دور رو خوندیم... خیلی خوب بود. اونقدری که نمیشه توضیح داد.
رفتیم برگشتیم دوباره ببینیم چه خبره؟ دیدیم سردر دور دست یه پارچه زدن.

الان کل داستان ما تا به حال اینه، همین یه بیت:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

میگفت: محبت کرده ایم بی چشمداشت... نه خیال خام است... من؟ بی چشمداشت؟ امکان ندارد... 
محبتی نبوده از اصل... همه حقیقت بود و راز دل که آشکار کردیم...بی چشمداشت اگر بود از سر همین بود که توضیح واضحات میدادیم. دروغ چرا؟ امید داشتیم که وقعی بنهد و نگاهی کند.
میگفت صبوری کرده ای... چه نامتجانس...:))))
اما من می گویم: آنکه صبوری کرد او بود... از مرده ای زنده ای ساخت و از گریه ای خنده ای
دولت عشق خودش را به ما بخشید بی مزد و منت... ما دولت پاینده شدیم...
از دست که برآید چنین مهربانی را جبرانی و تشکری؟

قرار بود یه شب اردیبهشتی اتفاق بیفته
ولی یه شب اسفندی اتفاق افتاد...

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی


امشب باید بیشترو بهتر از هر شب مینوشتم...
اما خب روز شکه کننده ای داشتم...
فقط دلم میخواد فردا از خواب بیدار شدم همه این داستانا واقعی باشه... خواب نباشیم یه وقت...
صبح به خیر روزای روشن...




۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

عکس

توی عکس چی میشه پیدا کرد؟ لب و دهن و سر و مو و چشم و پا و دست ...
آیا این همونیه که میشناسیش؟
آیا شناختن ینی همین که از رو یه عکس بتونی تشخیص بدی که کدوم یکیه؟
آیا شناختن یعنی فهمیدن وضعیت اجزای صورت و بدنش؟

ای برادر تو همان اندیشه‌ای   ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای

اعتماد

اعتماد کردن خیلی شناخت میخواد.
وقتی میگه بهم اعتماد کن
چشماتو ببندی و دستتو بدی بهش.
و وقتی چشماتو باز کردی ببینی همه چی 
درست شده.
چه راه درازی باید رفت تا همچین اعتمادی به وجود بیاد اونم تو این زمونه


امید

میترسم
نه از خودم و عاقبت کار
از این وضعیتی که توشم میترسم
نه خیلی ولی خب ترسه
اما
امید دارم...
به اینکه بالاخره همه چی درست میشه
ولی امید دارم.
امید
همه چی درست خواهد شد.
مطمئنم.

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

تردید

----- اول بگم همه صحبت های زیر نسبیه و تعمیم به کل نیست و یه عده هستن که این حرفادر موردشون صدق نمیکنه------

همه چی خوبه
زندگی بر وفق مراد است و ایام به کام...
اما مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد...
زمانه بدی شده. الان دیگه مار نگزیده ها هم از ریسمون سیاه و سفید میترسن.
اونایی که قبلا گزیده شدن حالا از هر ریسمانی میترسن...
اطمینان و اعتماد از بین رفته...
به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد ، حتی اگه خلافش ثابت بشه...
این شده وضعیت جامعه ما.
حق داریم. حق دارن . کلا خودمون کردیم که لعنت بر همساده باد.
ترس از نارو خوردن ... ترس از رکب خوردن...
آدمای صاف وساده دنیای قشنگی دارن.
وقتی از سادگیشون سواستفاده شد دنیا یه زخم بر میداره که دیگه قابل ترمیم نیست.
آدما گاهی از خودشون مطمئنن...
میگم "گاهی" چون دوره زمونه کاری کرده که حتی قویترین آدما هم نتونن گاهی سر حرفشون وایسن و اینجوری دفعه بعد تو حرفی که خودشون به خودشون میزنن هم تردید میکنن.
ترسناکه... دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه...
گرگ های زیادی رو دیدم تو لباس بره و میش.
حتی آدمای ساده ای که رفتن تو غالب گرگ تا یه جورایی از خودشون مراقبت کنن.
هر روز میشنویم و میبینیم که چه خنجری از پشت خورده شده... آینه عبرت برمیداریم و خودمون رو توش نیگاه میکنیم.
نکنه منم به همچین وضعی دچار شم.
این بهترین حالتیه که میشه پیش بیاد.
اونایی که زخم خوردن اوضاعشون بدتره.
هردو مورد به تناسب افکارو ترس و تجربه اشون قلعه ای دور خودشون میکشن و کسی رو توش راه نمیدن.
همه چیزو به دیده بدبینی نگاه میکنیم.
نکنه این هم از اونا باشه و اذیتم کنه.
نکنه منم مثل اون بنده خداها اذیت بشم.
تردید و بدبینی مثل سم و زهر میمونه.
بعضی وقتا بدبینی رو میذارن کنار ولی تردید کار خودشو میکنه.
راست میگه؟
تنها چیزی که قطعیه و مطمئن خود آدمه اونم با نود درصد اطمینان.
تردید به همه اجزای زندگیمون رسوخ کرده.
حتی به خودمون هم دیگه نمی تونیم صد درصد اطمینان کنیم.
این وسط اما کسایی هم هستن که تو حرفی که به خودشون میزنن حساسن... یا حرفی نمیزنن یا اگه بزنن حتما خیلی چیزا رو در نظر میگیرن و پای حرفشون میمونن.
آدما بد نیستن...فقط نمیتونن تشخیص بدن که حرفی که میزنن رو واقعا خودشون بهش ایمان دارن یا نه!
جلوتر میرن میبینن که تو حرف خودشون موندن... اینجا است که بقیه رو ناراحت میکنن. و اون حس بی اعتمادی رو به وجود میارن.
آدما اشتباه میکنن... اما اشتباهشون بسته به اینکه چقدر پیشرفته باشه و تو چه موقعیتی باشه دامان آدمای دیگه رو هم میگیره.

این وسط کسایی که سوخت میشن، آدمای صاف وساده این، که حرفاشون راسته همیشه ، و پای حرفاشون میمونن... پای قولشون میمونن.
ولی خشک و تر باهم میسوزن و اجتناب ناپذیره.
زندگی قشنگه اگه قشنگ نیگاش کنیم...

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

نامه ای به دور دست 12

پیغامی از دور رسیده که خودتان را اذیت می فرمایید...
این همه نامه مینویسی فردا پس فردا یه طوری شد ننوشتی اونوخ چی میخوای جواب بدی...
ما هم فکر کردیم که خب راست می فرمایند... 
اصن قرار نبود هر شب نامه نگاری کنیم که.
خب ما هم آدمیم...بالاخره یه روزی نامه ام نیمیا.
ولی اهالی دور در جریان باشید که این نامه ها به رسم آسایشگاه به بیست برسد.
شایدم نرسید... قول دادن خطرناکه.
دلمان میخواهد هر روز ( هر شب )  بیاییم اینجا از حُسن جمال صورت  و حُسن کمال سیرتش داد سخن فرا دهیم...
ولی خوب در دیزی باز است...
ما گربه بی حیا... ولی دوریان بسی سخاوتمندند.
پیغام بر دیده نهادیم...
از این به بعد نامه های مهم رو مینویسیم...
هر روز دلمان بیشتر تنگ دور میشود.
عطار به فکر ما بوده... دستش درد نکنه

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد    رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید    اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

نامه ای به دور دست 11

ای اهالی دور دست...
پرتاب شده درب داغان است...
خسته... 
اما دلی پر از امید...
جرقه هایی در دور دست می بینیم... امید داریم... امید باشه...
دور دستی ها...
دوستتان داریم...
با احترام پرتاب شده.
-------------------
گفتیم امشب فال حافظ بگیریم به جای نامه نگاری! برای همه جفت دیوونه ها که خب همه توش مستترن
فرمودند:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید    که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش    زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس    موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست    هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست    این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم    هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است    گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من    ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران    شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

نامه ای به دور دست 10

از آنجایی که گوگل مرحمت نمود و نامه شماره 9 را به باد فنا داد... به احترامش یک دقیقه چیز میکنیم
Rest In Peace Letter to far far away 9
------------------------------------------
انتخاب سخت ترین پدیده انسانیه...
جاییه که آدم ذی شعور رو از جانور ناذی شعور جدا میکنه
تصمیم میگیریم درس بخونیم یا بریم تو بازار...
تصمیم میگیریم که کجا درس بخونیم...
همین تصمیمای فسقلی فسقلی نتایج عجیب و غریبی دارن...
یه چیزی هست به اسم تئوری اثر بال پروانه . خیلی شیک و مجلسیه... خیلی هم منطقیه و قابل باور
میگه بال زدن یه پرنده تو برزیل ممکنه منجر به طوفان تو بنگلادش بشه. خیلی ساده اش بوده این
زندگی انسان ها هم کاملا بر همین اساسه...یه تغییر کوچیک تو تصمیمت... یه ذره دیر و زود کردن یه سری چیزا چقدر تفاوت ایجاد میکنه!!!
یه حرفی رو امروز نمی زنی... فردا دیگه فرصتی نیست.
یا یه حرفی رو میزنی که باید 4 ساعت بعد میگفتی. و دیگه 4 ساعت بعد هم هیچ فایده ای نداره.
من چندین دفعه این اثرات رو دیدم.
اگه اون روز اون کارو از سر شوخی نمیکردم الان به جای رشته مهندسی فلان تو دانشگاه فلان، احتمالا رشته بهمان از دانشگاه بهمان بیسار کشور گرفته بودم تا الان
اون روز یه پیغام تبلیغاتی که معمولا نخونده پاک میشن برای یکی از همکارا میاد. یه تور مسافرتی! خیلی وقته حقوق ندادن و همکارمون به شوخی بلند میخونه مسیج رو. فردای همون روز 4 نفر دیگه از همکارا تو هواپیما بودن.
اتفاقای خیلی جزیی سرنوشت آدم رو کامل عوض میکنه...
شاید یه جورایی ترسناک به نظر بیاد. تو هیچ ایده ای از چیزی که قراره سرت بیاد نداری. حتی نمی تونی فکرشو بکنی چه برسه به اینکه بخوای پیش بینی کنی و شرایط احتمالی رو بررسی کنی.
حالا اینا چه ربطی داره به انتخاب.
انتخاب های ما همون بال پروانه است... نتیجه اش همیشه بزرگ و تغییر سرنوشته. که من به شخصه میگم نوشتن سرنوشت چون تغییری در کار نیست.
تو انتخاب ها باید وسواس نشون داد وضعیت موجود رو سنجید. ولی هیچ وقت هیچ وقت نمیتونی پیش بینی کنی که سرنوشت  تو رو به کجا خواهد برد. هر تصمیمی و انتخابی یه مسیری از سرنوشت رو برات درست میکنه... حتی گاهی تصمیمای کوچیک دیگران طوفانی به پا میکنه که رو بقیه هم اثر میذاره
آخر حرفم اینکه ... تصمیم ها دست خودمونه ولی کجا میریم بسته به همون تصمیمه است... و وقتی این تصمیم رو خودت گرفته باشی دیگه مهم نیست سرنوشت تورو کجا می بره.
شاید اون روز تو اون بارون مسخره اگه نمی موندم الان سری لبخند رو نداشتم... پس اون همه طوفان که از یه بال پروانه شروع شده بود قرار بود منو برسونه اینجا... به شخصه مدیونشم و بسیار تشکر میکنم.

برای مقدمه بد نبود
-----------------
و اما بعد.
به اعتقاد من چهرازی تولید محتوا کرد...
حبیب... دلبر... جمشید... ایوب... دوماد موفرفری... متوسط...شخصیت درست کردن هر چند نیمه حرفه ای ولی چنان محتوا رو خلاقانه و از دل برآمده ساخته بودن که انگار واقعی بودند.
حرف تازه ای نبود... نحوه بیانش نو و خلاقانه بود ، این شد که چهرازی محتوای موجود رو دوباره خلق کرد.
حرف ها همه زده شده بود. استعاره های کاملا گویا و قابل لمس و همذات پنداری شدیدی که با کاراکترها ایجاد میشد مخاطب رو به راحتی به سوی ارتباط گرفتن با محتوا هل میداد.
مفاهیم و استعاره ها و شخصیت پردازی ها چنان بود که مخاطبین به خصوص عام (وشاید احتمالا خاص) این مجموعه به راحتی خود را در موقعیت تصور و کاملا تجربه و درک مناسبی از موقعیت رو ایجاد میکرد. پرداختن به موقعیت ها از چند زاویه هم خود مزید بر علت بود که گویی دغدغه سازندگان بوده که داستان از زوایای مختلف و از زبان طرف های درگیر و حتی بعضا غیر درگیر دیده شود. تا هر مخاطبی خود را در صحنه پیدا کند. گاهی شاید در بیش از یک شخصیت خود را بیابد. مخاطب به علت عمومی بودن صحنه ها به راحتی تجربه شخصی خود را بازسازی می کند و از اینکه در این دنیا تنها نیست و خیلی ها به درد او دچار شده اند احساس آرامش میکند. انگار که به او تسلی خاطری از سازندگان و دیگر مخاطبین میرسد که ناراحت نباش ما هم کشیده ایم...
اما نکته اصلی عام بودن صحنه ها بود.
قطعا سازندگان می توانستد نسخه های خاص شده تری رو ارایه کنند که مخاطبین خاص(و در حالت عجیبی مخاطب خاص) داشته باشد. هر چند مجموعه برای مخاطبین خاص طراحی شده بود ولی این خاص، خود یک بخش قابل توجه از جامعه هستند که میشود خودشان را یک جامعه در نظر گرفت.
اما چهرازی مخاطب خاص نداشت و مجموعه عظیمی از مخاطب داشت.
اما چهرازی راهی به ما نشان داد که آسایشگاه را خصوصی سازی کنیم...برای مخاطب خاص خودی بازتولید محتوا کرد. حتی میشود مفاهیم جدید تولید کرد... حتی میشود شخصیت جدید ساخت...
چهرازی یک پلت فرم بود.
--------------
اما اصل داستان
تولید محتوا کرده ایم با نامه ها و هیچی ها...
کم است ولی خب حد بضاعت فعلا همین است.
اون همه رو گفتیم واسه همین دو جمله
فانتزیمان را که شب و روز در فکرمان است را می گوییم...
به خنده و شوخی برگذار میشود و حرف که حرف میاورد...
به کوچکترین محبتی ذوقمرگ میشویم...به کوچک ترین نگرانی که نشان میدهد، پرواز میکنیم...
آهسته و پیوسته و باوقار می آید... نه مثل من که جفتک اندازان زیگ زالی در حرکتیم...
پیش بینی اینکه الان چه می گوید نشان از نوستراداموس بودن ما نیست. نشان از شناخت هر چند جزیی است.
وسط حرف ها بالاخره یه چیزی روشن شد
خدا رو شکر، بالاخره یه اخلاق دخترانه نشان داد.بالاخره حس کنجکاوی دخترانه اش رونشون داد. البته به صورت کاملا غیر مستقیم-اما قابل ردیابی)
از نگرانی هایش هم حرف میزند. دخترانه است و کاملا قابل درک و منطقی... مثل دغدغه همه دخترها. از حرف مفت زدن آدم ها میترسد.


۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

فحش ناموسی!!!

ساعت 3:47 بامداد...
یک ساعت تمام بنویسی آخرش بپره؟
این چه کاریه گوگل تو با من کردی؟
اون همه احساس رو همه رو به هیچ حساب کردی؟
اون همه نوشته که دلتنگش بودم و باورم نمیشد که اونم همینجور باشه؟
فکر می کنی ساده است نوشتن اون همه احساس؟
فکر میکنی وقتی همه اش 9 ساعت باهاش حرف نزدم انگار زمین و زمان داره می پیچه به هم رو نوشتنش ساده است؟
فکر میکنی راحته دوباره بیای همه ماجراهاتو دوباره با همون شکل بنویسی؟
لعنت به تو... لعنت به ذات کثیف تو... تا امروز طرفدارت بودم ولی به همین سادگی با احساسات آدما بازی میکنی؟
ما برای اینکه اینجا خانه خوبان شود رنج دوران برده ایم...

اهالی دور دست بدانید و آگاه باشید ... گوگل نامه اتان را پاره کرد...
نامه ای که با خون دل نوشته بودیم... 

آخرشم این جوری تموم میشد:

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی    به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

چشمانم یاری نمی کنند وگرنه باز از نو مینوشتم حسب الحال مشتاقی این بار را...

مینوشتم که چه حالی بودم از دوری!
خدارا خدارا که خرده بر من نگیرد...
خدا هیچ کسیو شرمنده کسی نکنه. به ویجه "م.خ"

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

نامه ای به دور دست 8

پرتاب اول:

شب سردی است ، و من افسرده 
راه دوری است، و پایی خسته 
تیرگی هست و چراغی مرده 
می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد
تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک غمي غمناك است .........

-----------
پرتاب دوم:

خوابم یا بیدار؟
هر چی هست خوبه...
اگه خوابه که دیگه نمیخوام بیدار شم...
اگرم بیداریه باور نکردنیه
قبلا هم همچین حسیو داشتم ولی اینجوری نبود.
این اصلا مدلش فرق میکنه.
به هر ترتیبی که هست من رو داره پرواز میده...
باورکردنی نیست... به هیچ وجه... 
چیزی که تو ذهنم ساخته بودم عینا داره به واقعیت تبدیل میشه...
آخه مگه میشه؟ منی که از 7 تا آسمون یه ستاره ندارم...
نمیخوام آیه یاس بشم...
خوبه...
فقط یه ایرادی هست... بعضی وقتا میترسم! نکنه زیادی خوب باشه! 
ولی خب امید داریم... ما هم کم الکی نیستیم! (شایدم باشیم- ولی نیستیم)

---------
پرتاب سوم:

در دور دست اعلامیه ای صادر شد...
گویا بنا را گذاشته اند که خوش هایشان را بگویند...
در این دنیای سخت مملو از اعلام خستگی ها و اعلام ناراحتی ها
می گویند که میخواهند نترسند از اینکه بگویند روزگار خوش است این روز ها
میگویند یکی هست که خوووبه... گویا یکی از پرتاب شده هاست...میشناسمش... خوش به سعادتش! رستگار خواهد شد. اهالی دور همه نازنین و دوست داشتنی اند.
گویی کارنامه اعمال است... 

--------
پرتاب چهارم:

باور نمی کنه که منظور، خودشه.
دوباره میخونه. خوب خیلی وقت نشده بود که رفته بود اون گوشه ساکت نشسته بود. همون جا که بعد از back space ها خودش شروع میشد.
 کوتاه و مفید بود. کسی هست که خووب است! باقی معرفی بود.
بهت زده است. انتظار داشت ولی بازهم شکه شده.

-------
پرتاب پنجم

بر می گردد به ابتدای راه نگاه میکند. از اینجا چیزی معلوم نیست. یادش می آید که ته دره عمیقی بود بدون سرپناه.
کسی آمده بود به یاریش. کسی که گردن افراشته، چنان مغرور و با وجاهت بود که حتی تصور نمی کرد او را در این دره ببیند. خوب دیده بود.
دستش را گرفته بود. سرپایش کرده بود و برگشته بود به قصر دژ مانند خودش که هیچ دری نداشت. چنان دیوارهای بلندی دور تا دورش را گرفته بود که بالایش را نمیدیدی. دیوارها سخت و آهنین بودند. خود دژ اما بر بلندای قله ای دست نیافتنی...
خواسته بود که داخل دژ شود تا ببیند که چه موجودی است؟
تنها وسیله اش اما قلمی بود. قلمش اما جوهری از خون دل داشت.
بر دیوار قصر مینوشت که این کسی که در قصر است را من میشناسم. شاید ندیده امش شاید حتی صدایش را نشنیده ام... شاید تنها مدت بسیار کوتاهی است که در پای این دیوار ها نشسته ام... اما از آجر ها و سنگ های این دیوار ها بویش را شنیده ام...صدایش را شنیده ام... چهره اش را دیده ام...این دیوار ها خود اویند. 
 دژ چنان نفوذ ناپذیر مینمود که خوداو هم که خیلی قبل ترها ازدور دیده بود با خودش گفته بود که حتی به پای دژ هم رسیدن غیر ممکن مینماید. الان اما چیزی برای از دست دادن نداشت.
 دیوار ها را مینگریست... در پی کشف رمزی بود گویا.
تا  فهمید که دژ خود اوست. 
مینوشت بر درو دیوار دژ که این کسی که در قصر است را من میشناسم.
حالا او دیوارها را رد کرده. بر در درگاه عمارت اصلی. میخندد.

-------
پرتاب ششم


عکساشو نشونم داد. یکی دو تا از عکسا نفسمو بند آورد. ولی من بیشتر دنبال چیزیم که ازش نمیشه عکس گرفت.
دروغه بگم قیافه واسم مهم نیست هست ولی اون قیافه که تو مغزشه خیلی مهم تره. باید قضاوت رو سپرد به غیر من... چون من غیر از زیبایی تو عکسا چیزی نمیدیدم...یه چیزی البته امیدوارم میکرد اونم این بود که بعضی عکساشو دوس نداشتم...البته اگه بفهمه که یا خداااا... الان فک میکنم که همه اشون قشنگن... همون نفر بیطرف نظر بده بهتره

-------
پرتاب آخر
در نومیدی بسی امید است ... پایان شب سیه، سپید است

اندکی صبر سحر نزدیک است

۱۳۹۲ اسفند ۱, پنجشنبه

نامه ای به دور دست 7

ای اهالی دور دست بدانید و آگاه باشید که ما گرچه پرتاب شده ایم ولی از رگ گردنتان که نه ولی همون دور و بر هاییم...

نامه هایمان را ادویه میزنیم...نمک دیوونه گی... خوب دیوونه ایم دیگه. اگه دیوونه نبودیم که اینجا نبودیم... میپرسه پس کجا بودی؟ فک میکنم کجا بودم؟ راس میگه کجا بودم؟ دنیا بزرگه بالاخره یه جایی بودم دیگه... اصن شانس آوردم که دیوونه شدم اگه نه که معلوم نبود کجا بودم.
دارم یواش یواش می ترسم...
هدف چیه؟
داستان چیه؟
من کجام اینجا کجاست؟ آمدنم بهر چه بود؟
بهر رو نمیدونم!
ولی آمدنمان دست خودمان نبود...رفتنمان هم دست خودمان نیست.
خوب آخرشم که میخوریم به یه حقیقت خیلی ساده
خب حالا این وسط چه کار کنیم؟ حوصله امون سر نره؟
یه عده میفتن دنبال پول و همین لباس زیباست نشان آدمیت
یه عده میفتن دنبال باطن و به دنبال معنی که کو؟ چیست آن سنگ فلاسفه؟
یه عده هم میگن  چون عاقبت کار جهان نیستی است   انگار که نیستی چو هستی خوش باش
یه عده هم هستن که من نمیدونم دنبال چی ان... کلا دسته بندی آدما درست نیست مگه اینکه من انجام بدمشون.
چون آدما سه دسته ان
در هر حال... یه عده آخری هم هستن که اینا وارسته شدن... اینا دیگه از این اهداف باطن و ظاهر و در لحظه و اینا خلاص شدن... اینا رسیدن یه جایی که معلوم نیست کجاست.
در هر صورت فارق شدن از معانی الکی. از افیون های زندگی اینا رها شدن... خوشحال و خندانن
از دیو و دد ملولن و انسانشان آرزوست... که از این خنده مستانه به اونا هم بدن...
میخوان مهربانی پخش کنن... میخوان عشق پخش کنن.
اینا نفس مسیحایی دارن... به اشارتی زمستان بهار میشود.
اینا از خودشون رد شدن... اینا از دید مورچه که روی کتاب راه میره کلمات رو نمی بینن...
این آدما زیاد پیدا نمیشن...
کسی که هدف زندگیش خودش نباشه... به این چی میشه گفت!؟ "مرسی خسته نباشی" مثلا؟
اینی که از خودش مایه بذاره واسه بقیه یه موجود وارسته است...
خیلی ها همچین ادعایی رو داشتن و دارن!
خیلی آدما هستن که الان موسسه خیریه دارن و از پولی که بهشون رسیده خیرات میکنن...یا خودشونم کارای خیریه شرکت میکنن
اینا قابل تقدیرن و خیلی هم وارسته ولی این کمک کردنشون وقتیه که دیگه به اون هدف اولشون رسیدن و تموم شده واسشون
اونی که از اول بدون هیچی خودشو وقف دیگران میکنه میشه مادر ترزا...
نیت مهمه...
ای دور دست نشینان که آرزوتان تقسیم خوشبختیتان با دیگران است، راه پر از خطری را برگزیده اید...
اما کیه که ندونه این راه پرخطره؟ اصلا ارزشش به همین دونستن خطر و پا گذاشتن توشه
هرچند آدمی که از خودش گذشته دیگه هدفش این چیزا رو بر نمیداره...
میگم خوب نمیشه که همیشه همه رو راضی نگه داشت و به همه خوشبختی و آرامش داد...
میگه میدونم یه عده خاص کافیه...
میگن کیان این عده خاص خوشبخت؟
جواب میده
ما واسه خودمون مستقل و غیر مستقل ، پرت میشیم دوباره همینجا...

دگرباره شه ساقی رسیدی    مرا در حلقه مستان کشیدی

دگرباره شکستی توبه ها را   به جامی پرده‌ها را بردریدی

بهمان رخصت داده صمیمی شویم... ولی پررو نشویم...
ما که از اولش هم پر رو نبودیم !!! اصلا خود ما به این خوبی و ماهی...
ولی دردا و حسرتا که ما تو خلوتش راه نداریم... اونجا که back space ها تمام میشود و خودش شروع میشود...
دلمان آن جا را میخواهد... یه گوشه کوچولو میشینیم...ساکت (همه اولش همینو میگن-منم از قاعده مستثنی نیستم)
خب آخر خیلی چیزا هست که دلمان میخواد آنجا باشیم...
ولی وقت بدی است... جای بدی است... من رو هوام...
دلمان غنج میرود...
دوباره هیچی را میخوانیم... از اون موقع بیشتر شده ولی خب عجله نمیکنیم...
عجله هیچم کار شیطون نیست ولی کار فرشته ها هم نیست...

آخرش همش به این فکر میکنم که

افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،   وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،   نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

نامه ای به دور دست 6

مینگریم که نامه ای در دور دست ترین جای جهان چاپ گردیده
نامه را میبوسیم میگذاریم رو چشمانمان... سوی چشممان برگردد
میخوانیم... اشارتی بر این سو زده... کوتاه است، اما برای من به بلندای یلدا
از خود بی خود میشویم... در دل میگوییم همین یک خط در فکرش بودیم مارا کافی است...

حرف بسیار است ...
اما دل و جان را یارای نوشتن نیست...

ما به بهمن پر حادثه عادت داریم...

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن    نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

خیره ایم به دور دست که ازدور دست نامه ای برسد
نشویم 
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن     که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی 

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

دل میرود ز دستم...

خسته ام
از فاصله ها
از نامهربانی روزگار
از بی مروتی ها
از ادعا ها
 از شعار
از دروغ 
از تزویر
از قضاوت های نامنصفانه
از خستگی هام
از درد دلایی که به هیچ کس نتوان گفت
از بی اعتنایی ها
از نامردمی ها 
از تلخی ها
از این همه فراق
از این همه جدایی
از این همه سرگشتگی
از این دور باطل

ولی میکشم پای خسته امو تو جاده به هوای بوی خنک نسیمی که از کوی دلبر آید.

دل را به دریا داده ایم... برده است به کوی یار غریبی که همچو کهنه آشنایمان میماند...
تو گویی چندین سال دست در دستش داده ایم...
که این چندین سال به ماهی است.
خوش ایامی بوده است... خدایش حفظ کند...

دل در گرو آن نگار دلبر خواهم داد ... که اوبا نفسی جلای دل خواهد داد
نکنم بیش از این درنگ در ره کویش... که درنگش جان ما بر باد خواهد داد
هرکسی دعوی صحبت داردش... چون صحبت او صفای دل  خواهد داد
زیبای جهان گر دهنم نخواندش  ...  آن نفسش به  باد  هوا خواهد داد
کوته کنیم جمله که از مهرش ... هر شبی حبیب دل به آغوش شب خواهد داد

شعر از خودمه... نخندید :(

منتظریم ،امید داریم، شاید ما هم خودمون رو تو نوشته های کسی پیدا کردیم...

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

نامه ای به دور دست 5

قربانش بشوم...
مهربان تر شده... نمیخواستم سو استفاده کنم 
دو تا اتفاق بد امروز افتاد... صبح خبر مرگ پدر یکی از دوستان دور خودم و دوست صمیمی دوست نزدیکی را بهمان دادند. زدیم به به اینکه نشنیدیم... خبر راجع به پدر ... سخت تلخ است آقا...
دومی هم رازِ مگوست... 
اولی رو به هر نحوی از انحا دوام آوردیم...دومی اما... 
آیا جواب صداقت و مهربانی و سادگی باید شر و نیش و زهر باشد؟
میشه قبول کنم نیش عقرب نه از ره کین است... ولی ما با آدما طرفیم! نمیشه جواب خوبی رو با بدی داد. شایدم بشه. شاید تقاص کردار هایی رو میدیم که قبلا انجام دادیم... کارما چیز غریبی است. امیدوارم این طور باشد...
به ناگه ریختمان عوض میشود...
داغان
دیگه نمیشه اسم گذاشت روش...
مهربون؟ فرشته؟ معجزه؟ چی؟ 
باید گفت پدیده... چون از همه اینا رد شده...
میخواستم کلا وا بدم نه پارویی نه هیچی... ولی خوب اینجوری یه چیزی این وسط جور در نمیاد...اگه من کاری نکنم و اونم کاری نکنه؟ اگه ندونی کجا داری میری به هیچ جا نمیرسی...
گاهی و فقط گاهی به یه سری اشاره نیازه...مسیر همان مسیر است... فقط باید تصحیح کرد گاهی... باید یادآوری کرد که از کجا به کجا رسیده ایم... به کجا قرار است برویم...
کار داره میخواد بره... 
ریختمان چپندر قیچی شده...
به کارات برس...
خدایا من چی هستم؟ یعنی چطور میشه؟ میترسم یه لحظه... نِمیره... !!! 
خنده من؟ مهمه؟ خدایا ... من رو از تو آب جوش درمیاری میکنی تو آب یخ و بالعکس؟!
چه بازییه؟ 
در دم باید عین رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود، میشد...
رفت ها نه که نره... رفت... خوبم رفت... ولی اون دو تا اتفاق همچین عینهو برج زهرمار مارو خفت کردن که نذاشتن در همین دم جان بدیم که جان در ره نسیم آوای خوش دلبر دادن بسی شیرین تر از جان شیرین خوش است...
هیچی برگشتیم فرمودن لبخندی بزن... لبخند قراندیم...التفاط نفرمودند و فهمیدند که بسی نا مربوط است خنده... فرمدند که الکی نه... واقعنی...
خو دیگه من چی بگم؟ لبخند واقعنی اومد بر لبانمان! قلابی نه واقعنی... فهمیدم خودشم قلابی نیست. یه دو سه تا رمز سنگین زدیم... ولی اصل کاری هنو رو دلمونه...گفتم که نمیخواستم سواستفاده کنم ولی خب من خیلی احساساتیم...سریع ترک تحصیل واقع میشم... ولی خودمو نیگه داشتم بهش نگفتم که ".د.د..."
جریحه دار همه رمزا رو هم بلده...
اصلا نمیخواستم نامه بدم... فقط میخواستم یه خط بنویسم
"ازت ممنونم سری لبخند"

عطار سخن  حال ما میگوید:
بیت آخر توجه ویژه شود!

در عشق تو عقل سرنگون گشت    جان نیز خلاصهٔ جنون گشت


خود حال دلم چگونه گویم    کان کار به جان رسیده چون گشت


بر خاک درت به زاری زار    از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست    خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت    ما را سوی درد رهنمون گشت

تا دور شدم من از در تو    از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم    سرگشتگیم بسی فزون گشت

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

نامه ای به دور دست 4

کلمه...کلمه... جمله... شکلک... :) ، 
زندگی عجیبی شده...
کل حرف همینه:

عزم آن دارم که امشب نیم مست    پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم    پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای    تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید    توبهٔ تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم    چند خواهم بودن آخر پای‌بست

مخصوصا بیت دوم...
باهام بحث میکنه (نه زیاد)... عصبانی نمیشه... ناراحت نمیشه... زیاد حرف نمیزنه...درخت هر چه پر بار تر سر به زیر تر.
چهار تا میشنوه یکی میگه... انگاری خدا بهش چهار تا گوش داده و یه زبون...
من ولی ده تا میگم دو تا میخونم... خب ده تا انگشت دارم :) یه جفت چشم...:)
حسابی روی خانمارو سفید کردم... دوست دارم حرف بزنم و گوش بده... ولی برعکسش هم خوبه... 
زیادی حرف زدن باعث میشه حرف اشتباه بزنی... زبان سرخ سر سبز میدهد به باد.
حالا ما که سرمون سبز نی... سیاه سفیده...ولی خو یهو شلوغ بشه یه سری بدون گزینش در میرن...
در کوچه پس کوچه های دنیای مجازی گیر کرده ایم... با مجازی های دیگر حرف  میزند... نوبت ما دیر دیر میشود...
غر میزند... همه درخواست صحبت دارن... خوب هنوز گل و بلبله... توقعی نیست... انتظاری نیست... برو درک میکنم اونارو... خب موجودی به این نازی و مهربانی... جان میرود برای همصحبتیش...اعلام میکنیم... 
خدای من... این به من نظر داره؟!!! بقیه را خاموشید برای ما؟ مگر من کیستم؟ پنج دقیقه قبلترش گفت که در مرحله اول آشنایی!!! خدایا چطوریه؟
خانم مهستی رو میکشه وسط که درسته تو مرحله آشنایی هستی ولی با بقیه فرق داری...
خب پس تو مرحله آشنایی نیستیم :)) تو مرحله با بقیه فرق میکنه فعلا هستیم. این مرحله هیچ جا ثبت نشده و کاملا من درآوردیه به همین علت نمیشه چیزی گفت :(
بماند که ذوقمرگ شدیم و اعلام کردیم و تهدید کردن که از زاویه ناوذوقی استفاده میکنن!!!ما هم یسنده کردیم به ذوقمرگی های مالش گونه در اعماق خویشتن خویش و در لفافه رموز الهی که کس را یارای دیکود کردنش نیست بهش گفتیم که "عاشقتم" البته از اون "عاشقتم" هایی که به یکی که یه حرکت دوست داشتنی میزنه برات میگی... حالا ما گفتیم از این مدلی "عاشقتم" هاست  که ماس مالی بشه ولی شما باور نکن...
زندگی کی قشنگ میشه؟
حس خوب چیه؟
وقتی میدونی تو ذهن یه نفر دیگه هستی... بدون هیچ پیوند خاصی بدون هیچ توجیهی بدون هیچ دلیل منطقی...
یه غریبه... تو فکرت باشه ... تو فکرش باشی
این حس قشنگیه...
قشنگترش... تو دلت باشه... تو دلش باشی
این تمام چیزیه که از دنیا میخوام...
البته به جز پول زیاد و ماشین خفن و خونه 120 متری و اقامت دائم کانادا یا استرالیا ، آمریکا هم شد بد نیست و ... -لیستو نمی بندم شاید بعدا خدارو چه دیدی یه چی دیگه اضافه خواستیم-
حرف زیاده... ولی واسه مرحله بعده...

آتش عشق تو در جان خوشتر است    جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای    تا قیامت مست و حیران خوشتر است

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم    زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می‌سوزدم     گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن     زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا    سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست    روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام     لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراقت هر شبی   تا سحر عطار گریان خوشتر است

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

نامه ای به دور دست 3

نمیدونم از آخر شروع کنم برم اول یا همینجوری از یه جا شروع کنم برسم اون آخرش...
تصمیم گرفته شده... قسمت هیجانیش بمونه واسه آخر...
جمعه چوب دوسر فلانه... از اول هفته منتظرشی ولی خود جمعه ها مزخرفه. البته واسه منی که چند وقتیه کلا جمعه ام فرقی نداره...ولی خود جمعه اصولا از ذات خرابه. سر صبحی مهمونم بیاد به به... خو حالا اون هیچی بعدش دوباره بعداز ظهرشم مهمون بیاد... خو این چه کاریه؟ خب شایدم بد نباشه. ولی هر کاری کنی بعد از ظهر جمعه یه جوریه مسخره است اصن. 
یارو الکی نبوده که میگفته جمعه ها خون جای بارون میباره. این از جمعه. 
اضطراب دارم.
رفتم تست آنلاین دادم معلوم شده "اختلال اضطراب" دارم. اسمش باکلاسه. اسم علمیه دیوونگیه زیرپوستیه. این نوع از دیوونگیه خطرناک نیست مثلا سر کسی بلایی نمیاری. گاز نمیگیری. داد نمیزنی. منتها تو خودت اون ته مهای خودت یکی نشسته با یه عالمه لوازم مختلف. از سوهان بگیر تا قلاب ماهیگیری... هر بار به یه مدل زجرت میده. هیچ کسی امکان نداره بفهمه که چه خبره. چون اصل این مریضی اینه که کسی نفهمه.
-------
نکنه حرف بدی زده باشم. نکنه از من بدش اومده. نکنه بیخودی ام؟ نکنه الکیم؟ نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
------
حرفو پیش میکشم که اخلاقم چیه؟ خوبه؟ بده؟ چجوریاس؟ چند چندیم؟ میگه اوکی ای!!!  صد از صد
خب شاخ در میاریم. من؟ اخلاق خوب؟ همه از دست من مینالن! 
سوال بزرگ میاد بیرون. مگه میشه یکیو به چشم یه آدمی که با بقیه فرق داره! چه میدونم قراره فرق داشته باشه! یا هر چی که اسمشو میذاری ببینی بعد رفتاراشو نذاری زیر میکروسکوپ نه ذره بین شیشه هم نه از این در پیت پلاستیکیا؟
چطور میشه همچین چیزی؟ من صد شدم؟ البته بالای 90 بودم -فاز اعتماد به نفس بعد از تخریب اعتماد به نفس-ولی هیچ کسی صد نمیشه.
حتی همین زیر سوال بردن نمره خودش پوئن منفیه دیگه... قبول کنیم! ولی باز میگه نه...همون صد... 
باز اختلاله شروع میکنه:
------ 
نکنه مارو جدی نگرفته. نکنه منم مثل بقیه ام! نکنه اگه مثلا یه چی گفتیم خیلی به مذاقش خوش نیومده هم گفته این که زیاد مهم نیست. واسه چی خودمو ناراحت کنم... نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
------
یه چی میگه یه خورده آروم میشم... همیشه همین کارو میکنه... از بس که مهربونه... البته خیلی هم باهوشه ناگفته نماند. 
الان گل و بلبله ...شدی صد؟ خوشال نباش خیلی... وقتی انتظار و توقع شروع شد بهت میگم....اون موقع رفتارای بدمون خودشو نشون میده.
راس میگه خوب.
بازم اختلال عزیز شروع میکنه
-----
پس تا الان چی بوده؟ کی قراره پس این یکی دوره شروع بشه؟ نکنه اصن شروع نکنه. نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
-----
بعد دوباره از این خسته میشه یه مدل دیگه شروع میکنه
----
اگه این یکی دوره شروع بشه چی؟ اون وقت گند بزنی چی امین خان؟ اگه یهو بخوره تو ذوقش چی؟ نکنه دیوونه است؟ نکنه یه چیزایی هست ما خبر نداریم؟
----
خوشبختانه دیگه این اختلاله رو پیدا کردم... ویروسیه... خوب میشه ولی
دارم خوب میشم... قراره برم پایین بجنگم با اون یاروئه...عین فیلمای خارجی...
کلی از خودم تعریف میکنم آخرش یه لینک میذاره تبدیل میشیم به توپ هاکی رو یخ...
با این همه کیفیت هایی که خود به خود از او یک فرشته میسازد و لیاقت بهترین ها را دارد...
اختلال صدا میزند:
---
خو تو آخه به این نمیخوری که... این کجا تو کجا...چه کیفیتی داری؟ 
---
بازم میگم خو عیب نداره امید داریم به جاش...
اینقدر آیه یاس بخون تا سرت بیاد...
میگم خوب نه اینجوریم نیست که... امید داریم... باهام مهربونه... 
مثلا یه عکس نشونم داد باز توش معلوم نبود... ما مستقل از خودمون سیاه شدیم.
عکساشو دوباره یه دور مرور میکنیم... خدایا، بهش بگی فک میکنه چاپلوسیه یا زبون بازیه...
نگی میمونه رو گلوت... گفتم بهش... یه چیزی زد تو دیوار و جوابمو داد. میگم دلم یه جوری میشه میگه دلت لطف داره... آخه دل لطف داره؟ نمیدونم چی داره یا نداره ولی تعارف نداره میدونم.
----------
دارم مینویسم که میبینم یه چی نوشته... میخونم... درخواست قطع مکالمه جهت خواب!!!
اینشو خوب میفهمم ولی دوباره میخونم 
بازم یه بار دیگه...
فقط یه جمله کلیشه ای که سریعترین جواب ممکنه است رو مینویسم و دوباره میخونم... چشام اشتباه نمیبینن...
خیلی وقت بود منتظر بودم...
بیشتر قابل توضیح نیست...
خیلی شاید مهم نباشه ولی واسه آقای اختلال خیلی مهمه... 
یکی از وسایلش حذف شد...
خوشحال شدیم...
گل سرخ را هر چه بنامی زیباست...
ولم تایم مبارک...

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

نامه ای به دور دست 2

نه دیده ایم نه شنیده ایم فقط خوانده ایم...
چگونه میشود از فاصله ای بس بعید اینگونه احساس میکنیم؟
چگونه است که دوبار میپرسد؟
چگونه میشود از نوشته بی جان و بی احساس به اعماق کسی رفت؟
این کلمات جان دارند... احساس دارند.
بیخود نیست هزار بار با هر کدامشان مصاحبه میکنم، گزینششان میکنم قبل از فرستادن به ماموریت.
اگر ماموریتشان را خراب کنند - مثل دفعه های قبل - مثل دفعه هایی که بعضی هایشان را بدون گزینش فرستادیم به این خیال که کارآزموده را آزمودن خطاست...اما اینجا دنیای دیگری است هر میدانی گزینش خودش را دارد...
میگوید حرفت را بزن... همه حرفا که آخه گفتنی نیست... هر حرفی جایی و زمانی دارد.
نمی خواهم اشتباه کنم... مدیریتی در کار نیست... فقط رهایش کرده ایم به هر جا برد همونجاست...
نشانه ها دروغ نمیگویند... اما کو تفسیر این نشانه ها... چشم بصیرتمان از کار افتاده... خط افتاده. یا انداختن. خلاصه خط خطیه... دیگر به نشانه نیست. به اشاره کار از پیش نمیرود. دنیای من به سیاهی کشیده شده است. چیزی نمیبینم... 
دستمالی برداشته خاک و خاکستر از رویش میروبد. دوباره دارم میبینم. دوباره خودم را میبینم. دوباره همونی که گمش کرده بودم. اما همه چیز تار است.
اما این خط ها و زخمها کاری اند. با اینها چه کنم؟ این زخم ها بدترکیبم کردن. جای زخمها نشان جنگهایی است که جنگیده ام و شکست خورده ام! نشان شجاعت نیست ولی نشان حماقت هم نیست نشان بلاهت نیز. شاید فقط نشانی از اینکه کجا بوده ام. پنهان نمیکنم. مانند کهنه سربازی که از جنگهای بسیاری جان نه چندان سالم به در برده باشد. از نبرد هایی که همگی شکست بوده. گاهی پیروزی را با شکستی تلخ و گاهی شکست را با شکستی مفتضحانه تر! معاوضه کرده. این کهنه سرباز از همه جا نا امید فقط به تیر آخرش نگاه میکرد... که پیدایش میشود.
حالا خسته به او پناه آورده. هر روز با خودش کلنجار میرود. چه چیزی باعث میشه این اتفاق خوب براش بیفته؟ چی منو متفاوت کرد؟ با این همه کیفیت هایی که خود به خود از او یک فرشته میسازد و لیاقت بهترین ها را دارد. اگه 2-3 سال پیش بود خوب کسی بودیم کاری داشتیم... پاییز و بهاری داشتیم تو سرا ما سری داشتیم...
ولی الان... خب حتما چیزی هست... ولی این کیفیت رو خودمم نمیدونم چیه. 
خیلی دوست داشتنیه... نمیشه دوستش نداشت. 

حاشا که از شش جهتم راه ببستند... آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت...

حالا ایشون خیلی ظاهر بین بودن... ما که ظاهر بینی نمی تونیم بکنیم با چند تا عکس. کما که یکی از همون عکسا دل از ما ببرد. تازه تو اون یه عکس هم پشتش به دوربینه...
ینی فکر نمیکردم به این زودی به این یه خواسته ام برسم که صاحب اون عکسو ببینم. به هر جهت و تفسیر، در دریاییم... نه عجله ای هست نه پارویی نه پشیمانی فقط ذوق است و شور و احساس
وقتی منتظر جواب هستی و یهو میبینی که صدای قلبتو داری میشنوی... و همون جوابی که یک در میلیون ممکن بوده بده و دلت میخواست همون باشه رو میبینی رو صفحه... سرمایی رو تو ناحیه قلبت احساس میکنی که تو نیم ثانیه تو کل بدنت پخش میشه... چند بار میخونی... چند ثانیه طول میکشه به خودت مسلط بشی و جواب بدی
این دیگه چیه؟ تین ایجری؟ عین بچه های 16-17 ساله؟... میدونم ولی یه سرباز تو نبرد از هر صدای بلندی می ترسه. با هر پیروزی انگار جون تازه ای گرفته باشه. شکست ها روحشو سابیدن. دست خودش نیست.تا دوباره به خودش مسلط بشه باید بهش فرصت داد. داره دوباره اعتماد کردنو یاد میگیره. مستقل از هر آدم و موقعیت بیرونی البته. دیگه کسی خواسته یا نا خواسته  ناراحتش نمیکنه... خوشبختانه. چون یاد گرفته آدما زندگی خودشون رو دارن.
امید داریم...
دوست داریم...
زندگی داریم...
زنده باد امید
زنده باد دوست داشتن

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها ... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

هیچی 2

دیروز دلبر خوش حال بود
منم ذوق شده بودم از خوشحالیش
دلم میخواست بهش بگم نیگا نارنجیارو نیگا آدم فضاییا رو آبین... رنگ ته استخرن... اونم نیگا کنه بگه کو دیوونه شدی؟
نگفتم بهش بعضی حرفارو آخه باید خورد نه که خوشمزه باشن ها نه... نمیدونم چرا ولی باید خوردشون دیگه .
بهم میگفت تو چرا هی این جعبه رو تند تند  پر میکنی؟ خسته نمیشی؟یه دیقه بشین این لبه... سیگاری هم نیست بهش بگیم سیگار داری...حبیب و جمشید هم که نامردا رفتن قبلن اونا بهم سیگار میدادن... هیچی دیگه نشستم کنار جعبه گفت بیا آب بخور تا میتونی آب بخور... گفتم بابا خسته نمیشی ؟ گفت چته باز؟ گفتم بابا من دیگه مستقل از خودم سیاه و کبوده... میگه تقصیر خودته از بس اینقدر تند تند راه میری هی میخوری تو درو دیوار... بیا آب بخور...میگم خو مستقل از خودمه اگه از خودم بود که بلد بودم راه برم... نیگا گردنم کوتاه شده نیگا رفته شدی برگشته نیستی خاصه در بهار نیگا سیگار ناشتا هم نداریم بگیرونیم! نیگا حبیب و جمشید مونده بودن اونم دریغا... خسته نیستی هی میگی آب آب... میخنده میگه خو دوس داری همین جوری سیاه و کبود بمون مستقل از خودت...  اینقدر هم تند تند راه نرو...  خودش اصلا از خودش مستقل نیست.
بهش میگم ببخشید چته؟   میگه سلام چطوری؟ چی با منی ؟میگم آره چته؟
میگه من چیزیم نیست میگم اگه چیزیت نیست چرا پس اینجایی؟ چرا همش سالمی چرا داد نمیزنی چرا عصبانی نیستی؟
میگه واسه این که من آب میخورم میخوابم... 
بهش میگم من داد میزنم عصبانیم... دیوونه ام ... میگه سر من داد نزنی ها سرم درد میگیره... میترسم منم دادم بیاد. میگم خو تو هم داد بزن میگه الان نه... زوده...منم نیگا میکنم به آدم فضاییا تو دلم میگم راس میگه خو ...آب میخورم 
تقصیر من نیست که تند تند هی دویده میشم. با ویروسه. ولی دارم خوب میشم
----------------
میگم دلبر
میگه گیاان
من  خاکستر میشم در چشم باد میرم به دوردست ترین جای جهان

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

هیچی

دارم داد میزنم دلبر...دلبر
میاد میگه جانم
پودر میشیم... رختشویی... سفید با دونه آبی وصورتی آنزیم هفتگانه
 دماغمو کردم زیر درز در میخونم خُنک نسیمی که از بوی دلبر آیو...
هیچی نمیگه میخنده میره...
منم میام داغمو بکشم بیرون گیر میکنه به در... هرچی درده واسه دماغ گنده هاست... اصلا دماغ گنده رو درست کردن که آدمای وصل بهش درد بکشن ، چون اینا از اول دماغ بودن خو، بعدا دست و پا بهشون وصل کردن.
تا میام دوباره بگم دلبر میگه تایم ناهاریه... ما نمیریم ناهار تایم ناهاری اونا فرق میزنه با ناهاری ما... پشت خط موزاییکا وایمیسم . وسط آسایشگاه یه جعبه گذاشتم هی توش واسه دلبر خنزر پنزر میذارم... علامت گذاشتم رو موزاییک بغلش هر موقع میاد تو جعبه رو نیگا میکنه من اینور مالش میشم... بعضی وقتام اون برام تو جعبه چیز میز میذاره... از صپ زود میرم یه لنگه پا وای میسم کنار جعبه بیاد تو جعبه رو نیگا کنه... حبیب و جمشید قرار بود به منم بگن ولی نگفتن نامردا، میگفتن تو جدیدی تیپت خوبه ، استانپولی با ماست... منم میگفتم خب با دوغ باید میبودم؟ خب با ماسته دیگه... هی می گفتن تو مارو میکشی عجب گهی خوردیم تورو کشیدیم. من هیچی نمی گفتم... اولش زیاد داد میزدم بعدش دیگه خسته شدم...دلبر اومد گفت آب بخور...آب خوردم انقدر آب خوردم سه ساعت تو مستراح گیر افتادم. آخرشم خودم درو شکوندم اومدم بیرون. قدیمیا هی میگفتن برو پیش اون دکتر فوفوله... اما من خودم بلد بودم یه سری قرص بود از قبل بلد بودم صورتی بود دایره ای نبود ریز بودن همونا رو می خوردم دیگه داد نمیزدم. جمشید میگفت نخور اینارو اینا خاکه... خاک صورتی... نامرد یه قرصایی داشت گوله گوله سفید به حبیب میداد میگفت اسمش حمیراست... به حبیب می گفت بخوری خوب میشی... به من نداد... نمیدونم چرا... 
دلبر میگفت بافتنی دوست داره با لاک قرمز و خارکتوس و گل نرگس سفید. منم لاک قرمز دوست دارم با گل نرگس سفید و کلاه پشمی بافتنی... خارکتوس دوس ندارم میترسم ازش.آخه میگن خارکتوسا اگه ازیتشون کنی میگردن پیدات میکنن تیغشونو میکنن تو دستت...منم نمیدونستم از چی بدشون میاد ، نمیرفتم طرفشون. از دور نیگا میکردم.
باز یه بار هی گفتیم دلبر دلبر...گفت جانم 
ما دلمون مالش شد. برداشتیم یک نامه بلند بالا نوشته کردیم عین اینایی که این آدم چیزا مینویسن ... موشکش کردیم پرتش کردیم تو جعبه... مستقل از خودمون نوشته بودیم... تا دیدم داره میخونه نامه رو اومدم فرار کنم یهو نزنه تو صورتم یا دستمو نذاره لای در... آخه  دلبرای دیگه از این دیوونه بازی بودن. قلابی بودن از مرد هم بدتر بودن. داشتم قایم میشدم خندید... منم خندیدم. 
گفتم دلبر
گفت جانم
گفتم جانت بی بلااا

۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

نامه ای به دوردست

صدا میکنم
میگه جااانم
من این ور ذوق مرگ میشم
رنگین کمان صحبت در طرفه العینی محو میشود...
من بازم میگم هیچی...
میخوام بهش بگم چقدر آرامشش برام دوست داشتنیه
میخوام بهش بگم چقدر لبخندش برام عزیزه
بگم که وقتی یه چیزی میگی کلمات رو دونه دونه بر میدارم، نگاه میکنم ، بو میکنم ، بغلشون میکنم ، بعضیاشونو حتی میبوسم
آخه اینا رو تو برام فرستادی، بوی تورو میدن...
شاید هرگز ندیده باشمت ولی میشناسمت میدونم چه جوری هستی
میدونم دل نازکت حتی با یه حرف نا مربوط کوچیک، میشکنه ولی اینقدر گردنت افراشته است که هیچوقت سرت از ابرا پایین تر نمیاد. نمیذاری هیچ کسی غصه ای که تو دلت هست رو ببینه هیچ وقت نمیذاری کسی از اون یگانه گی که بهش تکیه زدی جدات کنه، تا که باشد لایق ، تا که گوشه ای از تخت پادشاهیت را به او بدهی. در اوج این غرور اما سر به زیر داری... نشده یک دفعه کسی ازت تعریف کنه و تو انکار نکنی... بس که فروتنی...
هر دفعه چیزی میگم هزار دفعه بالا پایین میشن مرتبشان میکنم سرشان را شانه میزنم... آخر قراره چشمان کسی را ببینند که شاید اگر خودم ببینمشان تاب تحملش را نداشته باشم- غش کنم شاید-  قرار است جایی بروند که گرم ترین جای دنیاست شاید دوردست ترین جای دنیا باشد... اما هر چه قدر هم دور باشد به شوق دیدار پاره کنیم هزار کفش آهنین...
لبخند تو بهاری است در چله زمستان...
بخند که خنده تو کارها کند...
از من دور نشو نازنینم

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

ترس

ترس برادر مرگه... شنیدی که؟
ترس باعث میشه همه چیزو از دست بدی... محافظه کارت میکنه... 
یه کاری میکنه دیگه جرات تصمیم گیری رو ازت میگیره... یواش یواش چنان احاطه ات میکنه که دیگه میبینی جرات تغییر هیچی رو نداری دیگه...
طولانی ترین مسیرها با قدم اول آغاز میشود...

دلم

دلم میخوادش...
دلم غنج میره براش...
خب چه کنم...
نه که فک کنی دیوونه ام ها! نه، خیره ام...
نه اینکه از یه فلاکتی درمون آورده...نه... از خیلی قبلنترها دلمون میخواست... ولی از بس سنگین و یه جوری باوقار و عجیب غریب بود می ترسیدم اصلا باهاش حرف بزنم... دو دفعه اومدم سر صحبتو باز کنم خوردم تو دیوار...
حالا اما خودش سر صحبتو باز کرد...بازم من احمق از اون ترس لعنتی باید این مدلی بشم... خاک تو سرم نشد که آدم بشیم...اصلا فک کنم انگ بی جنبگی خوردنو فوبیا دارم اسم علمیشه دیگه به زبان ساده میشه ترس از انگ بی جنبگی خوردن
حالا ما چیزیمون بود ها، نه که نباشه...ولی اونقدر حاد نبود ینی موضوع اصلن آدم خاصی نبود...ینی چی میگن؟ عشقی نبود عاطفی بود. من عصبانی بودم یهو صدام بلند شد... بعضیا میگن ویروسه ولی هر چی بود صدام بلند بود خوب همه شنیدن ترسیدن خوب آخه قبلا خیلی تمرین میکردیم که معلوم نباشه خیلی حرفه ای بودیم به خودمون گوش بدیم و صدامون بلند نشه... ولی خوب منم آدمم حرفم اومد... نمیدونم چی راجع بهم فکر می کرد، چی شد؟ الان چی فکر میکنه!؟
خیلی بهم گفتن تصمیم نگیر تو این دوران... منم نگرفتم... دوران کوتاه بود 10 روز هم نشد. وقتی یکی خورده زمین آش ولاش داره سرشو می گیره بالا با زانو بذاری تو صورتش خب میترکه دیگه...اگه وقتی سرپا بود میزدیش عمرا آخ هم نمی گفت. ولی خب ترکیدم دیگه...داستان ما هم همین بود یارو زورش زیاد نبود! من پخش زمین بودم... زودی حالم اومد سر جاش...
البته خب یه سری عامل هم وجود داشت که خیلی سریع ترش کرد... از جمله فیلم خارجی های سینما فرهنگ...شکست عشقی روانشناسی از دیار هفتاد دو ملت...و بعضی دیگر که بر بعضی دیگر بهترن.
خب حالا چرا غنج میرفت واسه این یکی... خیلی خوب بود خب... لاک قرمز بافتنی نقاشی هنرمند بود اصن. عکاسی بود عکس سیاه سفیدم تازه داشت کلی. خودشم بلد بود. تازه حبیب و جمشید هم بلد بود اصن اون یاد ما داد. بعدشم ما رفتیم دور دنیا چرخیدیم مستقل از خودمون دیوونه یه عکسی شدیم که اصن داشت اون برو نیگا می کرد واسه خودم دیوونه شدم ، دیوونه یه عکس و صاحابشم که معلوم نبود. واسه خودمون دیوونه شدیم گفتیم اینجوری بیتره اصنش. ما که نمیدونیم این کی هست همینجوری ناشناخته از این دیوونه گی های واقعی تو فیلما. شایدم یه روز افتادیم دنبالش پیداش کردیم و نگریستیم و دنیا برامون تموم میشد و خیالمون راحت میشد.
نه گذاشت و نه برداشت. گفت اون عکسه منم...آخه چه جوری میشه... چه داستانیه با من؟ خوبه من خواب باشم بقیه مرخص بشن؟ من اصن نمیخوام مرخص بشم ولی کاش اسم مارو هم میدادن...
هیچی با این کمالات و هنر و چه و چه ... ما هم که فکر میکردیم آسمون دهن باز شده ما تالپی خوردیم رو موزاییکا کف ته دریا و حالا هم اومدیم در دوردست دریا خندید و من در دهانش چون در گرانبها معلوم شدم.
گفتم خب بریم واسه خودمون دیوونه که نه، خیره بشیم فعلا شاید اندر دلش اثر نمود و نگریست. بعد اون موقع دیوونه میشیم. میگم که منو عوضی آورده بودن قاطی اینا.
حالا ما موندیم خدایا این همه ما داغون ... جوان آخر شه بودیم دیگه این اواخر...آخه دیشتیم دیشتیم حساو نیه...دیریم دیریم حساوه . حالا ما یه زمانی جوان اول بودیم ،هم اون موقعشم کسی به یه ورش  نحسابیدمون. الان که داغان از همه هفت آسمان یه ستاره در کهکشان امرات السلسله هم نداریم شدیم آلاخون بالاخون... قوز بود به گوژپشت نتردام هم چیز شد.
هر چه من اشاره کردم... چشم خودم و ستاره کردم... التفاتی ننمودندی به هیچ... هی ما از همون انگ بی جنبگی خوردنو فوبیا ی خودمون دست در دامان انواع لطایف الحیل انداختیم که 
ای بابا ای هوار ای داد ای بیداد... میشه بنگری؟
گفت بفرما 
ما دیگه رومون نشد بگیم از این بنگری ها نه از اون بنگری های دلبرانه... هیچی سرمون رو انداختیم تُک پامونو گفتیم هیچی... 
گیر کرده بودیم لای مسیج بازی دنیای مجازی...
من اینور ته کف دریاها بودم کنار سوراخای اسید سولفوری... اون اونور نتش قط بود...
من اینور زیر یه عالمه پاسکال-سخت تلخ است آقا- اون اونور خسته بود می بافت...
من هی باد می کردم میشدم بادتنت...تولدت مبارت... اون اونور پشت خط موزاییکا
من مخم طالاپی مثل طالپی کمونه میکرد سمت الوند... اون اونور لاک قرمز میزد و باز می بافت
من هومیوپاتی میخوردم ... اون اونور آب طالپی با انار دون شده با گلپر
من همه اش شب فرصتیست برای نخوابیدن ... اون اونور خوابد که سینما با ساندیبیچ...
من چش به پیغام خشکید... اون اصلن رفته بود لب رود ارس 
هی میگفتم امروز مینگره... امید داریم شماره دادیم امروز مینگره به شماره...
میگفت می ترسه ما تو دلمون گفتیم کسی که نترسه دیوونه ست. همه میترسن. ولی میلیچه بیا با هم  بریم شمال راه شمال رو شیشه بارون میزنه عین جعبه سوزن نخ ابری که بارون میزنه .
ترس "اون" اما کار دست "ما" داد
هی من اشارات و طنز پارسی و جلوت و خلوت... هی اون لبخند و بحثو چیز میکرد.
هی من دور برمی داشتم...که بگم یا نگم که بابا دلبر درد بر من ریز و درمانم مکن...
نمیدونم خودشو میزد به اون راه یا اصلا تو این فازا نبود. نکنه منتظر دوماد موفرفریه بود. نکنه پیاز خوردیم خوشش نمیاد نکنه به بادمجون حساسیت داریم اینجوری شده! نکنه ما آلامد نیستیم... نکنه اون حرف آخریه رو زیادی گفتم؟  نکنه بافتنی بلد نیستم بدش اومده. بازم هیچی به هیچی.
آخرش ما هم خیره شدیم به آفاق سرخ در دریای خون آلود خلیج همیشه فارس... گفتیم دیگه باید رفت و خسته شد
یکی هم نبود بزنه پس کله امون که آدم دیوونه کجای کاری...خبری نیست... ماهم ببوسیم بذاریم بالای صفحه دلمون تو فیس بوق. نبود دیگه کسی... خودمون زدیم پس کله خودمون... اونایی که کشیدن میدونن چه حسیه... گفتم این آخر مارو میکشه... از بس کشیدیم مارو کشت...
هی تو دلم می گفتم قلابی نیستی دلم میخواد باهات بشینم تو ماشین حرف نزنم باهات
اینا همه قلابین دیوونه گیشونم قلابیه نکنه تو هم مثل اینا قلابی شی دیوونه
اما من دلبر نداشتم
هیچی دیگه خسته شدیم... حالا هر روز صپ پا میشیم خسته ایم... کسی هم نی بگه دنیا خوشگلیاشو داره...دنیای دیوونه ها از همه قشنگه... آخه ما که الان دیگه غیر اون دلبر نداریم...
باهار اومد...من خسته ... گردنم کوتاه... خیره به آفاق غرق در خونِ غروبم مرگه رو دوشم.
دلبر هنوز تو ترس از خط موزاییکا.
همه اینارو گفتم ولی خب منم میترسم... از خیلی چیزا ولی ترس که چیزیو درست نمیکنه...از ترس مردن منم بلدم نرم بیرون. ولی باید دل رو به دریا زد... مثل اون که قایقشو انداخت تو آب و دست کشید... یا اون یکی که پارو نزد و وا داد. هر چند اینجوری خیلی خوبه میری اونجا که ساحل همونجاست... من تازه میخواستم قایق رو تو آب بندازم که هی میگفت شاه ماهی نداره. حالا دروغ گفت یا راست گفت ساحل مال خودش بود منم دیگه اصرار نکردم...خیره میمونم...امید داریم. حرف زیاده... ولی کو گوش شنوا... شاید اگه یه روز اون کلمه رمزو گفت بهش بگم که چی ها به من گذشت و چرا؟!!! من کجا و اون کجا...سهل و ممتنع که میگن همینه... ما اگه شانس داشتیم که نمیاوردنمون تو آسایشگاه.
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب شب آخره... میخوام دلهارو روونه کنم.
رادیو خستازی

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

خیره

خیره شده به صفحه مونیتور. منتظر چیه؟ خودش هم نمیدونست. هی ساعت رو نگاه میکنه...تو دلش آشوبه افکارش آشفته...
انتظار میکشه خودش هم نمیدونه انتظار چی... فقط با همین انتظار زنده است. چون وقتی جایی کاری نداشته باشی نمیتونی اونجا وایسی... توقف بیجا مانع کسب است... پس خودشو منتظر فرض کرده که بتونه زندگی کنه. 
میدونه انتظار بیخودی چه بلایی سرش میاره ولی مجبوره.
سالها گذشته و اون همچنان مثل روز اول منتظره.

میوه سکوت

میگن از درخت سکوت میوه آرامش آویزان است
ما هی حرف نزدیم هی حرف نزدیم آخرش تنها چیزی که نصیبمون نشد آرامش بود.
شاید ما منظورشو نگرفتیم...

خناق گرفته

وقتی میخوای یه چیزیو بگی و خناق میگیری و حرفتو نمیتونی بزنی نه واسه اینکه جراتشو نداری واسه اینکه نمیخوای گاف بدی نمیخوای وضع رو از اینی که هست بدتر کنی... مثل تیر اندازی تو فینال المپیک میمونه یه تیر خطا یعنی خداحافظ...همیشه همین بوده... 
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

تو نه و شما

دستاش می لرزید، از شدت استرس پاهاشو به شدت تکون میداد. طولانی ترین پونزده ثانیه عمرشو داشت تحمل می کرد. پونزده ثانیه ای که از زدن دکمه ارسال شروع شده بود و انگار چند روز طول کشیده بود. در حال تایپ می باشد... استرسش بیشتر شد با خودش گفت کاش نمی گفتم بهش. اصلا منو چه به این کارا. واسه چی خودتو کوچیک میکنی؟ اصلا مغز تو کله ات هست؟اصلا چی فکر کردی با خودت که همچی حرفی زدی؟ بازم دوبار تو روت خندیدن؟ تو لیاقت نداری اصلا. آدم بی جنبه...
"خب آخه چجوری؟ میشه مگه؟ مطمئنی؟"
دوباره خوند... چند بار دیگه خوند. نفهمید چی شده. مغزش هنگ کرده بود. ینی چی این پیغام؟ قبول کرد یا نه بالاخره؟
"چجوریشو یه کاری میکنیم... شدن هم حتما میشه دیگه که گفتم... اگه مطمئن نبودم آیا چنین حرفی عنوان میشد؟ الان این چه جوابی بود منفی یا مثبت؟"
اعتماد بنفسش رفته بود بالا حالا فقط دستاش میلرزید. داشت به خودش می گفت خاک تو سرت چند سالته...خجالت بکش.
جواب اومد."نمیدونم چی بگم"
بازم اعصابش خط خطی شد: "بگو آره"
"خب آره ولی تو نه و شما"
بالش و پتو بود که میرفت رو هوا...یهو صدای در اومد و باباش تو آستانه در از بالای عینکش تو اتاقو نگاه میکنه و یه نگاه به قیافه پسرش میندازه که با یه لبخند ابلهانه  با تقلای زیاد از زیرپتو میاد بیرون. 
چته؟ چه خبرته؟
هیچی چیزی نیست همینجوری خوشحالم...
پدر سری از روی تاسف تکون میده و یه جور بلندی که مادر هم اونور بشنوه میگه خانم کمتر یونجه بده به این یکی.

پرسه در باد

دو ماهی بود ریششو نزده بود سیبیلاش هی میرفتن تو دهنش. حالش دیگه از خودش به هم میخورد. تو آینه خودشو ورانداز کرد. بی شباهت نبود دوستاش میگفتن عضو طالبان شدی. دستی به ریشش کشید پوزخندی زد و به آینه گفت تو که میدونی.
لباساشو کرد تنش چند روزی بود از خونه بیرون نرفته بود. نمیدونست بیرون چه خبره. پاشو از در که گذاشت بیرون بلافاصله یه فحش آبدار کشید به هوا که چقدر سرده از همون اولش هم اهل برگشتن و تغییر لباس و دکوراسیون نبود. همونجوری کلاه کاپشنشو کشید رو سرش و راه افتاد. نمیدونست کجا میخواد بره. یه ذره رفت ایستگاه اتوبوس رو دید. بهترین جا همینجاست. رفت نشست رو صندلی فلزی و یخ زده ایستگاه. کونش یخ زد سریع پاشد وایساد. سیگاری که از دکه بغل ایستگاه گرفته بود رو روشن کرد و دود و بخاری که با هم بیرون میومدن تو هر کام سیگار نگاه میکرد. انگاری داره یه پیام مخابراتی ارسال میکنه. سیگار به نصفه نرسیده بود که اتوبوس اومد.  پوزخندی زد زیر لب گفت "قانون مورفی" ! باقی مسافرا از راننده سوال می کردن که کجا میری. بیخیال رفت بالا هر جا میخواد بره بره منم ببر. همونی که میخواست یه تک صندلی ردیف آخر. حرکت اتوبوس واسه اش مثل زندگیش بود که بدون توجه به هیچی فقط به سمت یه مقصد نهایی می رفت و بعضی جاها وای میساد آدما رو عوض میکرد. اصن انگار اتوبوس، خود خودش بود. فهمیده بود مقصد اتوبوس کجاست خیلی وقت پیشا که هنوز کار نمیکرد و آویزون خونه بود، با اتوبوس میومد میرفت که هزینه هاش کم بشه! حالا اما خودش ماشین داشت. حوصله رانندگی نداشت، فرقی هم نمیکرد داداشش ماشینو برده بود در هر حال. تو حال خودش بود ولی زمزمه های مسافرا رو میشنید.  تقلایی برای پیدا کردن کادوی تولد فردا
حالا چی بگیریم واسه کادو؟ 
بریم ببینیم یه چیزی پیدا میکنیم.
آخه اونا واسه تولد امیر اومده بودن واسش یه پیرهن آورده بودن
آره یادمه گشادش هم بود گذاشتیم واسه سال بعدش
حالا میگی ما هم پیرهن بگیریم
نمیدونم وایسا بریم ببینیم چی میشه
نزدیک مقصد دو تا دانشجو که از اول مسیر داشتن تمام اساتید دانشگاه رو تجزیه تحلیل میکردن داشتن راجع به فیلم های اسکاری صحبت میکردن 
با نزدیک شدن به مقصد یواش یواش حواسش جمع تر میشد.
فکر می کرد از اونجا کدوم وری بره که مدرسه قدیمشون رو دید
پاشد دو تا ایستگاه به آخر مونده بود پیاده شد.
نمیدونست برای چی پیاده شده. باد سردی میومد. دستی به ریشاش کشید و زیرلب گفت طالبان. راه افتاد مغازه ها رو تماشا می کرد بعضی از مغازه ها بعد از ده سال هنوز همونجوری بودن انگار زمان براشون متوقف شده بعضی از فروشنده ها رو میشناخت تاثیر این ده ساله کاملا رو صورت و بدنشون معلوم بود. ولی باعث نمیشد نشناسیشون.  اون مغازه ای که هر سال یه کاری انجام میداد باز هم در حال تغییر دکور برای تغییر کاربری بود. ساعت تعطیل شدن مدرسه بود . بچه ها رو که میدید فرقی با ده سال پیش نکرده بودن انگار این مدرسه هم ماشینی برای تکرار تاریخ بود. هر ساله همونی رو تولید میکرد که تو پنجاه سال قبل تولید کرده بود. رسید به اونجایی که وای میساد تا عشق دوران جوش رو دماغ و سبیل کرکیش رو که فقط یه ثانیه از جلوش رد میشد ببینه. بازم دستی به ریشش کشید و داستانای ده سال گذشته مثل یه فیلم که هر فریمش صحنه کلیدی یه ماجرا بود با دور تند از جلو چشاش رد شد. پوز خندی زد و بازم رفت. باد سرد به صورتش میزد. یه لحظه  این یادش افتاد "هوا بس ناجوانمردانه سرد است". خنده اش گرفت. تو دلش گفت چی تو این دنیا جوانمردانه است؟ 
سر چهار راه که رسید مثل همه چهار راه ها دخترک های گل فروش و زنان کولی مانند، با جعبه های دستمال کاغذی رو دید. انگار دیگه سرقفلی هر چهار راهی شده بودن اینا. داشت فکر میکرد که هر بار تو زندگی یه داستان، در حال تکرار شدنه و فقط بازیگراش عوض میشن. داشت می فهمید که برای هر کسی یه داستان و ماجرا بیشتر ننوشتن که محکوم به تکرار کردن اونه و گریزی ازش نیست که صدای جیغ ترمز و بوق، رشته افکارشو پاره کرد تو یه لحظه دید که مسیری که داشت نگاه میکرد به سرعت جاشو به آسمون و بعدش به زمین داد. سرش و پاهاش به شدت درد میکرد. پشت سرش داشت گرم میشد. انگار کسی داشت آب داغ میریخت پشت سرش. چند جفت پا دید که دارن میان سمتش...چشماش داشت سیاهی میرفت. دستشو خواست  به ریشش بکشه که دید خیلی درد داره به جاش تصور کرد که داره دستشو به ریشاش میکشه پوزخندی زد و گفت طالبان. 

سرما، سکوت، تنهایی

تو اتاقش از سرما مچاله شده بود، سکوت اتاقشو صدای پاییز طلایی پر کرده بود و چه صدایی بهتر از این می تونست سکوت رو به اتقاق تحمیل کنه!
از پنجره بیرون رو نگاه کرد. همه جا سفید شده بود. برف همه جارو گرفته بود مثل بازی بچه ها که بالش ها رو تیکه پاره میکنن و پنبه هاش میریزه تو هوا، دونه های برف تو هوا بازی بازی کنان و خوشحال در حالی که رقص باله ی شکوهمندی رو اجرا می کردن میرفتن پایین. اونایی که میرسیدن زمین سر جاشون آروم میگرفتن تا دونه بعدی بیاد و بالاسرشون بشینن. 
داشت دونه های برف رو اسم میذاشت که خودشو دید، کنجکاو شد ببینه چیکار میکنه، دونه برف از بقیه آرومتر بود در حقیقت آرومترینشون ولی هیچ کس دیگه ای نمیتونست تفاوتی بین اون و دونه های دیگه پیدا کنه. ولی اگه میرفتی تو نخش می فهمیدی که حتی با بقیه دونه ها هم کاری نداره و تنهاست. چند دفعه به چند تا دونه برف دیگه خورد ولی کسی بهش توجه نکرد. دونه برف رسید به لایه برف تازه روی زمین. دوره خوب و قشنگ پرواز و خوشیش تموم شده حالا فقط دیگه باید منتظر بشینه تا اینکه چه اتفاقی براش قراره بیفته.

خواست پاشه بره که دید یه دونه برف دیگه با وقار داره میره پایین بازم کنجکاو شد، این یکی اما خیلی سرزنده بود. تو اوج سربلندی با بقیه دونه ها همراه بود ولی به هیچکدوم خیلی نزدیک نمیشد معلوم بود تنهاست، انگار از یه چیزی میترسید. هیچ کدوم از دونه ها نمی دونستن که اون یه دونه برف معمولی نیست . ولی خودشو معمولی نشون میداد.
جای دونه خودشو حفظ کرده بود کنار اون شمشادای کنج پیاده رو کنار سکو جایی که بچه ها میومدن لبه سکو و می پریدن پایینو جیغ میکشیدن. نگاه کرد ببینه دونه برف با وقار کجا میره دید که رفت اونجایی که امسال بهار همونجا یه دسته نرگس قشنگ کاشته بودن.
پاییز طلایی هنوز تو اتاق بود فکر میکرد باید الان اسمش زمستان نقره ای می بود. 
به ذهنش رسید که چه اتفاقی قراره برای این دونه ها بیفته...
بهمن بود... خیلی به بهار نمونده بود، یاد بهار که افتاد فهمید دونه ها قراره زندگی ببخشن قراره بشن جوونه های رو درختای بید، شکوفه های روی درختی که وسط محوطه کاشته بودن و نمیدونست چیه ولی شکوفه هاش کم از شکوفه های گیلاس نداشت، قراره این دونه ها زمین مرده زیرشون رو زنده کنن. البته نه همشون چون خیلیاشون نمیخوان از این کار بکنن و بخار میشن و میرن هوا که یه جای دیگه شاید دوباره بپرن پایین. اما اونایی که میمونن زندگی میسازن ، شکوفه و زیبایی میسازن. این دفعه دیگه اسم نمیذاشت رو دونه ها میگفت کدوم دونه به درد چی میخوره مثلا اون دونه قرتیه واسه جوونه درخت بید خوب بود که اونجا هم با هر بادی که میاد قرشو خالی کنه.  اون یکی سرخوشه ولی واسه یه شکوفه که رگبار بهاری قراره بزنه بهش و بندازدش پایین خوبه چون سرخوشه و عین خیالش نیست.
لایه برف ضخیم و ضخیمتر میشد. به اون کنج پیاده رو نگاه کرد، دید که دونه برف زیر بقیه دونه ها مدفون شد و دیگه اثری ازش نمونده. به جای نرگس ها نگاه کرد اثری از اون یکی هم نمونده بود. فکر کرد که دونه باید بشه ساقه حداقل خوشحال باشه که داره یه زندگی رو نگه میداره، دونه باوقار اما باید یه گل زیبا میشد که بدرخشه و چشم همه رو خیره کنه.
 دوباره جای دونه هارو نگاه کرد چقدر از هم دور بودن.

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

قول

کسی جز من نمیخواند اینجا را...
قول نداده که نخواند ولی نمیخواند...چون تا نگویمش نمیاید اینجا...
چرا خدایا؟ این انصاف نیست... یکی را این همه نعمت و یکی مثل من!
از 88 همه چی بر عکس شد... تا 88 من بودم و خودمو دنیای قشنگ... همه چی خوب بود 
هر کاری میکردم خوب درمیومد... فقط یه فوقش لیسانس نشد که برم... اونم تقصیر خودم شد.
بقیه همه خوب بود...
تو کارم از روستای تورقوزآباد کهریزک رسیدم به جردن تو تهران... حقوق خوب. وجهه مناسب. همه چی خوب بود حتی پول هم داشتم پس انداز میکردم... حتی تو کف متوسط جامعه رفتیم وسط خیابون انقلاب و شنبه کذایی هم گاز اشک آور نوش جان کردیم
اوجش شهریور 88 بود که دیگه رسیدم به قول مرحله آخر...اونم رد شد حتی
ولی اون موقع هنوز بابادک بازو نخونده بودم...
هنوز نمیدونستم که:
"گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا ؟
و او جواب داد : وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!"
خب همین هم شد با این تفاوت که چیزی نبود بلکه خیلی چیز ها بود...بعد از آن هم بنا کرد به بازی موش و گربه...
عینهون موشی با ما بازی میکرد و خنده شیطانی سر میداد و ما هم اینسو که
 بخند ای چرخ فلک 
 که تأثیر اختران شما نیز بگذرد
یه چهار سالی هست که فعلا بنا رو کرده به بازی با ما... اما دیگه نوبتی هم باشه نوبت بدبخت بیچاره هاست...
تمام ایدئولوژی هام به هم ریخته شایدم ریختوندنش... اما هنوزم نفس میاد... جای اشتباه نمونده 
فعلا... حرف زیاده

................................................................................................................................
اما
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم                      تا سختی کمان شما نیز بگذرد

غریقیم و گردابی چنین هایل

می گویمش 
:دی
باز میگویمش
:دی
چنگالی قلبم را فشار میدهد 
باز هم با لطایف الحیل و انواع و اقسام حیلت که حیلت رها کن عاشقا میزنم به اونجا که نباید
:دی
................
آخر او را گونه ای نادر دیدم از نسل همنژادانش که آخرین هایشان را سال ها پیش در کتاب ها خوانده بودم... و فکر میکردم محدود به همان کتاب هایند.
من در چنگال گردابی گرفتار آمده بودم.  بیرون آمده ام واما همه به دیده غریقی مینگرندم که هر دستی را چنگ میزند و او را نیز به زیر خواهد کشید... کسی نمیداند من از گرداب بیرونم و شنا هم خوب میدانم در این دریای طوفانی...و نه هر دستی را می پذیرم...
شاید اینطور نشان میدادم! ولی در اوج بدبختی و فلاکت هم گوشه ای از عزت نفس را حفظ کرده بودم... همانی که اجازه نمیداد با هر کسی صحبت کنم...
اما حالا او در حال تکان دادن پایه هاست...
رفتم رو ویبره...
.................
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
 کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

چقدر دور چقدر نزدیک

امروز بازم به دیدن بزرگ ترین حقیقت زندگی رفته بودیم
بازم همه حقایق با اینکه خیلی سرد بود نشسته بودن کسی به کسی کار نداشت همه یه جورایی داستان خودشون رو از زیر نقاب سنگینی که داشتن تعریف میکردن 
بعضی هاشون تازه به گروه ملحق شده بودن و هنوز نقابشون آماده نشده بود.
جدیدا دو نفر دونفر با هم میشینن...
البته کسایی که همدیگه رو خیلی دوس دارن با هم هستن...
بعضی ها هم منتظرن انگار که یکی دیگه هم بیاد پیش اونا...
بعضی ها این بزرگترین حقیقت زندگی رو دوست ندارن
بعضی ها هم دوست دارن...
ولی از این حقیقت فراری نیست...
خیلی دور و خیلی نزدیکه بهمون...
بعضیا نقاب دوست ندارن...
من خودم دوست ندارم برم تو گروه بشینم دوست دارم بچرخم دور دنیا...دوست دارم قسمتی از این دنیا بشم...کاش میشد
وقتی بخوای با این حقیقت روبرو شی فقط یه سوال هست:
آیا این دروغی که تا حالا داشتی میگفتی زیبا بود؟ بقیه رو خوشحال کرد؟ خودتو چی؟ 
هرچند دیگه حالا فرق نمیکنه... از الان فقط یه حقیقت رو میتونی تعریف کنی
تاریخ طلوع ... تاریخ غروب
فاتحه

ناجی

گاهی حالت خوب نیست
گاهی حوصله هیچکیو نداری
گاهی هر کی باهات تماس میگیره جواب نمیدی یا یه جوری میپیچونیش
چون همه اشون یه مدل حرف میزنن...
 چت شده تو؟ چه مرگته؟ خاک تو سرت بیچاره خجالت بکش از سنت
یه خورده بهتراش...
چه کمکی از من بر میاد-ینی چه کاری هست تو بتونی انجام بدی و من خودم نمیتونم؟- 
اما یه نفری هم هست میاد میگه چقدر خشن و افسرده شدی...
یعنی چی؟ چرا اینجوری میگه؟
میگم درگیرت نکنم بهتره...
وظیفه بود... چه وظیفه ای؟ حس انساندوستانه؟ کنجکاوی؟ خاموش کردن ندای درون؟
نه وظیفه نیست... از مهربونیه... 
نمیپرسه چی شده و فقط گوش میده
هیچ دخالتی نمیکنه. هیچ حقی رو به کسی نمیده. هیچ قضاوتی نمیکنه.
چرا پس اینجوری شد؟ من که حس حرف زدن با هیشکیو نداشتم...میخواستم با همه دعوا کنم واسه همین با کسی حرف نمیزدم
چرا پس دارم با این حرف میزنم؟
چرا این که اصلا حرف نمیزنه؟
چرا این که چیزی نمیگه منو آروم کنه... انگار اصلا واسش مهم نیستم و یه جورایی تو رودرواسی مونده
چرا پس من همه اش حرف میزنم و آروم میشم. حتی وقتی فکر میکنم اصلا اهمیتی نمیده
این چه جور داستانیه؟ وقتی حرف میزنم باهاش انگار کنار دستم نشسته و اصلا نگاهم نمیکنه و کتابشو میخونه و آخر حرفام یه لبخندی تحویلم میده و همین.
نمیدونم شاید چون واسش مهم نیست و منو قضاوت نمیکنه
احتمالا داره یه چیزیو آزمایش میکنه من نمیدونم چیه ولی حالا این برای من مهم نیست
چون من حالم داره خوب میشه
بی ادعای کمک بی ادعای دوستی اومد و کاری کرد که خیلیا نتونستن یا یه جورایی من نخواستم انجام بدن

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

بازی

 بازی اونجاست که از دو مسیر مختلف که هیچ ربطی به هم ندارن و حتی فکرشو نمی کنی برسی به یه نقطه
اونجایی که 1 در 1 میلیارد فکر نمیکنی اونی که خیلی تصادفی یه چیزی ازش دیدی تو اینترنت و خیلی هم خوشت اومده و دلت بخواد ببینیش چیزی که هیچ وقت اتفاق نمیفته و مثل دیدن یه مسافر تو قطار بغل دستی قطار تون که داره مسیر مخالف میره میمونه. اونوخ ، این همونیه که خیلی جدی داری باهاش راجع به چیزای دیگه صحبت میکنی کاملا متفاوت از اونی که تو اینترنت دیدی.

این چه داستانیه؟!
اسم این چیه؟ شانس؟ 
بزن که داری خوب میزنی

گیم اوور

وقتی میخوای داد بزنی و صدات در نمیاد میفهمی که سوختی...آره گیم اوور

مردان گریان...

گریه مردا بیشتر خنده داره دیدنش تا ناراحت کننده واسه همینم جلو جمع گریه نمیکنن بعدشم واسه اینکه ضایع نشن میگن گریه مردو هیشکی نمیبینه...
نه این خبرا نیست مرد اگه مرده باید تو جمع گریه کنه...بعد که بهش خندیدن میفهمه که دیگه تو جمع گریه نکنه!!!

پ.ن. مرد کوه درده...مرد باید زیر دوش گریه کنه

آسمون ابری نی اما داره بارون میا

هوا سرده و آسمان ابری نیست!
پس این باران گرم از کجاست؟

غمگین

غمگینم چونان سربازی که حلقه محاصره دشمن بر او تنگ تر و تنگ تر میشود و او...
یک گلوله بیشتر ندارد.

قول

هیچوقت به هیچ کس هیچ قولی ندین ... حتی خودتون ...
 چون حتی اگه سر قولتون هم باشین ممکنه کسی پیدا بشه کاری کنه که از کرده خودتون پشیمون بشین و قول و قرارتون رو بشکنین...

زیر همین روی سکه

زندگی پست تر وخبیث تر از اون چیزیه که فکرشو میکنین
تنها عاملی که باعث میشه این دنیا قابل تحمل بشه وجود آدمای قشنگه... وقتی تو زندگیت آدمای قشنگ زیاد داشته باشی فکر می کنی دنیا هم قشنگه...ولی وقتی آدم قشنگ که نه! هیچ آدمی تو زندگیت نباشه اونوقته که خود زندگی رو میبینی... سعی کنین آدمای قشنگ تو زندگیتون داشته باشین...

درس عبرت

تو این یه ساله خیلی چیزا یاد گرفتم...
که همه آدما حرفشون و عملشون یکی نیست
که همه آدما اونقدری که نشون میدن خوب نیستن
که همه آدمایی که ما بدمون میاد بدن و اونایی که خوشمون بیاد آدم معمولی
که هیچ وقت واسه کسی مرام نذار مگه کارت گیر باشه
که به هیچ کس اعتماد نکن حتی اگه بهت اطمینان داده باشن
که اگه به کسی اعتماد کردی منتظر هر اتفاقی باش
که واسه همه همینه و حق اعتراض نداری
و خیلی چیزای دیگه...
امیدوارم از یه خواب خرگوشی در اومده باشم!!!
امیدوارم کسی بیاید که از نفس خوشش یادمان بیاید که دنیا هنوز خوشگلیاشو داره...