۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

خستگی

هی من میگم خسته ام
هی می گویند خسته نباشی
هی من میگم بابا خسته ام چرا نمی فهمید.
هی می گویند چرا خسته ای مگر کوه کنده ای؟
ومن .... سکوت  و نمیگم که مرا دو ماه زندگی در بیمارستان بر سر بالین پدر بیمار خسته کرد
بالینی که از آن جنازه پدر را تحویل گرفتم
و خستگی آن روز ها و شب ها به تنم ماند
و من همچنان در خستگی که جز مرگ آن را دوایی نیست

....
خسته ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر